سرم درد میکند.دراز کشیدهام روی تخت.نای تکان خوردن ندارم.چراغ خاموش است. نورش چشم هایم را اذیت میکند؛شاید هم مغزم را میسوزاند!نور همچون آتشی از چشمهایم وارد میشود و به درون مغزم نفوذ میکند و آتشی به مغزم میافکند و آن را خاکستر میکند!
نوشتنم میآید در این هیر و ویر.گویی چیزهایی درون سرم بالا و پایین میروند و خود را به در و دیوارِ چفت و بست شده سرم میزنند و راهی جز دریچه چشمانم را برای رهایی از این زندان تنگ و تاریک افکارم پیدا نمیکنند.باید آزادشان کنم؛باید با نوشتن نجاتشان دهم.باید بگذارم بیرون بریزند تا شاید کمی آرام گرفتم.
خودکار و دفتر 2 متری آن طرفترند.بیایید...کمی جلوتر بیایید...یک کم دیگر...آه!گرفتمتان!
سریع بر میگردم سر جایم.دفتر را باز میکنم.چشمهایم را هم ترسان و لرزان اندکی میگشایم تا شاید بتوانم راه نفوذ روزنه آتشی که ناغافل راه نفوذ به آن را یافته،سد کنم.تاریک است.همین نور هم کافیست.با باز شدنشان قسمتی از دردهایم به سرعت بر روی کاغذ میریزند و آن را سیاه میکنند.
کلمات را پشت سر هم قطار میکنم.قطاری که هدایتش به عهده چشمان من است.قطاری که بدون نیاز به ریل به هر سمتی پر میکشد.
چشمانم سرشار از امید و زندگیست و حتی این سر درد لعنتی هم نمیتواند سد راه بلند پروازیهایش شود.
چشمانم مرا با خود میبرند... .
همچنان سرم درد میکند... .
شنبه 14 فروردین 1389