متن و نثری قوی و منسجم و گیرا و جذاب ولی داستانی بیپایان و بدون سرانجام.
داستانی که در هر فصل از زبان یکی از شخصیتها بیان میگردد با نثری قوی و سخنانی قویتر و در پایان هر فصل شُکی وارد میگردد و باعث گیراتر شدن داستان میگردد.
نقطه ضعف اصلی در پایان داستان میباشد که تقریبا بدون هیچ نتیجهای داستان و شخصیتها به حال خود رها میگردند و فصل آخر که به ظاهر به عنوان نتیجهای برای پایان داستان میباشد در حد 4 فصل دیگر نمیباشد و به بیان بهتر این پایانی مناسب برای داستان نیست.به نوعی با فصل آخر داستان تهِ داستان بسته میشود و نتیجهگیری به عهده خواننده نمیماند که با توجه به قوی نبودن این پایان،پایان آنچنان قابل قبولی نیست و اگر هم فصل آخر وجود نداشت و به نوعی ته داستان باز میماند با توجه به تعاریف ضد و نقیض شخصیتها از شخصیت دیگر باز هم نتیجه خاصی حاصل نمیگردید.اگر داستان سرانجامی قویتر از اینی که دارد داشت،داستان یکی از بهترینها و به یاد ماندنیترینها میگردید.
اگر از این نقیصه بگذریم در مجموع با داستانی گیرا همراه هستیم که خیلی خوب پرداخته شده است و شخصیتها به خوبی بالا رفته و پایین آمده و به چالش کشیده شدهاند.در هر فصل با تعریف داستان از زبان شخصیتی دیگر،خواننده بیشتر و بیشتر در چاهی عمیق از ابهام فرو میرود و کنجکاویاش نسبت به دانستن پایان داستان بیشتر میگردد(جذابیت،کشش)؛پایانی که تقریبا وجود ندارد،حداقل پایانی لایق این ابهام.
تفریبا همین خواص هستند که باعث جذابیت داستانی همچون "بوف کور" هم گردیدهاند ولی راز ماندگاری "بوف کور" به غیر از داستانی که خواننده را گیج و مبهوت میکند،پایان داستان و روشن شدن نقش شخصیتها در داستان و عاقبت آنها نیز هست.(دلیل مقایسه با "بوف کور" به این خاطر است که در این داستان چند بار از "بوف کور" نام برده شده و راز ماندگاری این داستان نیز به چالش کشیده شده است.)
حداقل با خواندن این کتاب از 150 صفحه داستان پرتلاطم لذت خواهید برد.
قلم در دست گرفتم و نوشتم.در حالی که نمیدانستم چه بنویسم،بیوقفه نوشتم.آن قدر دلم پر بود که هیچ متوجه تعداد صفحات سیاه شدهای که با قلم سیاهشان کردم،نشدم.
قلمی که گاه در دستان من قرار میگیرد و موجب آزار روح انسانها میگردد و قلمی که گاه در دستان استادی قرار میگیرد و استاد اثری را بوجود میآورد که روح و دل انسانها را شیفته و مدهوش زیبایی بی حد و حصر خود مینماید.
دلم میخواست ذرهای از زیباییهایی را که دیدم_حتی با توصیف حاشیه کشیده شده بر یکی از آثار_با شما قسمت نمایم ولی این امر از دست من خارج است و من کوچکتر از آنم که بتوانم چنین گنجینههایی را وصف نمایم.
به ناچار فقط توانستم از ظلمی که بر این آثار میگردد،بنویسم.ظلمی که این ثروت معنوی را در آستانه نابودی قرار میدهد.
*قرار بود این متن مقدمهای باشد برای حرفهایم ولی آنقدر زیاد نوشتم که رویم نمیشود اینجا منتشرشان کنم.از حوصله هم خارج است؛از دردی نالیدن که هر شخصی نمونههای فراوانی از آنها را به تکرار دیده و چشیدهاند،از حوصله خارج است.از دردهایی حرف زدن که بارها و بارها در موردشان صحبت و قضاوت شده است ولی بهبودی حاصل نگردیده،کاری بیهوده و عبث و در حکم نمک به زخمی کهنه پاشیدن است.
*تابلو بالا هم مانند عکسهای سیاه و سفید جذابیت خاص و ویژهای برایم داشت.
*دنبال عکس تابلوها در اینترنت هم نگردید که این عکسها آن ظرافتها و ریزهکاریهایی را که به آثار شخصیت و ابهت میدهد را منعکس نمیکنند.دیدن یک تار مو که با وسواس و دقت فراوان با قلممو کشیده شده است لذت دیگری دارد.
دم دمای غروب یک روز گرم بهاری که با وزش هر نسیم فضای اتاقم پر میشود از بوی گلهای یاس و کمی گرما قابل تحمل و لذتبخش میشود و من فارغ از هر انجام هر وظیفهای بیکار هستم،نمیشود در خانه ماند.
راه کوچه و خیابان را پیش میگیرم و تقریبا بیهدف به راهم ادامه میدهم.گاهی برای ایجاد تنوع به بعضی از آدمهایی که از کنارم میگذرند لبخندی میزنم و به بعضیهایشان اخمی میکنم!!
پاهایم جدا از مغزم و متصل به حسم تصمیم میگیرند و گاهی آهسته و گاهی تند و گاه راهی را دوبار میروند.سرانجام مرا به داخل پارک میکشانند.دوری در پارک میزنم؛آن طرف مخصوص پیرمردهاست،آن طرف مخصوص عشاق و آن طرف هم مخصوص کودکان؛جایی برای یک جوان تنها وجود ندارد.خودم را به کودکان نزدیکتر میبینم و جایی نزدیک زمین بازی آنها را برای استراحت و وقت گذرانی انتخاب میکنم.
به اجبار باید روی صندلی بنشینم و مانند اوقاتی که تنها نیستم نمیتوانم به نوشته "لطفا وارد چمن نشوید" انگشت شستی نشان دهم و وارد چمن شوم و درون چمن به پهلو لم دهم.
از همانجا اطرافم و بیشتر زمین بازی کودکان را تحت نظر میگیرم.صندلیهای اطراف اکثراً پر است از مادرانی که باهم گرم گرفتهاند و زبانشان به کار افتاده و گوش و چشمشان مراقب کودکانشان و با هر بار زمین خوردنِ کودک عزیز و دلبندشان دل ضعفه میگیرند.اندک پدرانی هم هستند که هنوز وقت و حوصلهای برای کودکشان را دارند و حتی حاضرند برای اندکی لبخند کودکشان انواع و اقسام ادا را در بین آن همه جمعیت از خود درآورند.
اداهایی برای همین کودکانی که وقتی بزرگ میشوند انواع و اقسام ادا برای والدین خود درمیآورند.کودکانی که در جوانی تبدیل به عذاب جان و سوهان روح والدین و موجودی غریب و ناشناخته میگردند.جوانی که نه دیگر پدر وقتی برایش دارد و نه مادر حوصلهای برای سر و کله زدن با او.جوانی که دلش فقط به جوانیاش خوش است و بهترین سالهای عمری که با تنهایی در پارک نشستن در حال تلف کردنش است،با پوزخندی بر لب به آینده...
*پیشنهاد یک:چند وقتی هست که هر وقت دلم میگیره آهنگ دلم گرفته از امین رستمی رو گوش میدم و زمزمه میکنم تا تویِ دل گرفتگی غرق شم و یادم بره که دلم گرفته!!شنیدنش خالی از دل گرفتگی نیست. (دانلود آهنگ)(دانلود از 4shared)
*پیشنهاد دو:متن،متنِ شعرِ آهنگِ کنارم بخواب از شاهکار بینش پژوه بود. (دانلود آهنگ)
*پیشنهاد سه:آهنگ نوبهاران از برایب هم خیلی برام آشناست ولی نمیدونم کجا و کی شنیدمش برای همین اون حس احمقانه نوستالژیک قلقکم میده که زیر لب زمزمهاش کنم. (دانلود آهنگ)(دانلود از 4shared)
بعد نوشت:وقتی میدانی چنین چیزهایی اطرافت کم نبوده و نیست؛وقتی نسبت به یک سری افرادی که میدانی بودند و هستند احساس نفرت پیدا میکنی؛وقتی دلت برای افراد دیگری که از جبر روزگار زیر بار حماقتهای همان افراد منفور رفتهاند،میسوزد و دردشان را در دلِ افراد اطراف و نزدیکت میبینی مطمئنا از چنین تصویرسازیهای هنرمندانهای در قالب یک کتاب لذت خواهی برد،هرچند لذت تلخی باشد،لذتی که شاید اسمش را بتوان نفرت گذاشت.
گزیدهای از کتاب سمفونی مردگان عباس معروفی که میشه گفت بهترین کتابی هست که تا حالا خوندم.اگه نخوندید حتما خوندنشو بهتون پیشنهاد میکنم.این گزیده هم طولانیه ولی به خوندنش میارزه؛
...پدر خاصه او را در فشارهای اخلاقی میگذاشت.گفت:"آیدین،چرا نمازت قضا شد؟"
"تا دیر وقت بیدار بودم."
"چرا آقاجان؟"
درس میخواندم.پدر غرید:"نماز فدای رقاصی های تو."صداش مثل شلاق سرد بود.گفت:"شب جمعه است.وضو بگیرید یک سوره هم قرآن بخوانید."
من تند دویدم طرف دستشویی،وضو گرفتم،یک نماز بلند بالا در اتاق پدر خواندم.پدر گفت:"این بی رگ کجا رفت؟"
پدر اخم داشت.نمیتوانست بنشیند.دور اتاق راه افتاده بود.گفت:"چه کار میکند مثلاً؟"
مادر گفت:"نماز میخواند."
"به کمرش بزند.چرا اینجا نمیخواند؟"
آیدین از تظاهر خوشش نمی آید."
من گفتم:"عجب!من خیال کردم از نماز خوشش نمی آید."
مادر گفت:"تو را سنه نه؟"
...
بعد من به اتاق خودمان رفتم.آیدین روی تخت به رو افتاده بود و بابا گوریو میخواند.پدر هیچ گاه به اتاق ما نمی آمد،اما آن شب آمد،چند تقه به در زد و بعد آمد تو.گفت:"چی میخوانی؟"
آیدین از جا جست.کتاب دستش بود.به حالت دست به سینه سیخ ایستاد.من آشکارا لرزش دستهایش را میدیدم.پدر گفت:"گفتم چی میخوانی؟"چشم هایش را کوچک کرد و از همان جا که ایستاده بود اتاق را دور زد.
آیدین گفت:"باباگوریو."
پدر آهسته گفت:"این باباگوریو چی هست؟"
انگشت آیدین هنوز لای کتاب بود و بقیه انگشتهایش می لزپرزید.گفت:"زندگی یک پیرمرد."
"کی هست؟"
"باباگوریو."
من خندیدم.پدر گفت""خفه".و به آیدین گفت:"این بابا فلان چه کاره است؟"
"ورمیشل میسازد."
"چی؟"
"ورمیشل."
"چی؟"
"رشته فرنگی میسازد."
پدر گفت:"تو چه کاره ای؟"و آیدین ساکت ماند و پدر هنوز داشت اتاق را با چشم وارسی میکرد.
...
پدر نگاهی به بقیه کتاب های روی طاقچه انداخت و ناگه برگشت:"توله سگ،باز هم چرندیات میخوانی؟"کتاب را از دستش گرفت و از وسط جر داد.بعد از کمر پاره اش کرد و آن قدر کاغذها را پاره کرد تا کف اتاق پر از کاغذ شد.جر میداد و میپاشید.هوار هم میکشید.گفت:"تو خانه من این اراجیف را نیاور."موقعی که بیرون میرفت به سیبیل کم پشت آیدین نگاه کرد که حالا خوب روی لب بالاش را پوشانده بود.گفت:"با این سیبیل کجا را میخواهی پاره کنی؟"
...
همان شب اتاق آیدین را جدا کرد.گفت:"همین حالا،بحث هم نکن."
مادر گفت:"چرا؟"
پدر گفت:"برای اینکه دندان پوسیده را باید کند و انداخت دور تا دندان سالم،سالم بماند."
مادر یک فرش انداخت و تخت آیدین را آنجا گذاشتیم.همان شبانه.اتاقش از کف حیاط هفت پله میخورد.تاریک و نمور بود.بوی سرکه و آبغوره میداد.
...
پدر جرعه ای نفت پاشید و من کبریت کشیدم.چه شعله ای داشت و ورق ها چه پیچی میخورد.درست جان کندن یک آدم سگ جان را میمانست.کش و قوس می آمد،طلایی میشد،قهوه ای مشد و بعد سیاه میشد.پدر به میان آتش چشم دوخت.کمی دقت کرد و گفت:"باباگوریو.اورهان این باباگوریو نیست؟"
کتاب تازه گُر گرفته بود.گفتم:"چرا."
"مگر من قبلا این را پاره نکرده بودم؟"
"دوباره خریده."
"من هم دوباه نابودش میکنم."
بعد که شعله فرو نشست،خاکسترها را شستیم و رفتیم حجره.اما لکه سیاهی بر آجرهای چهار گوش کف حیاط مانده بود...
…
پس از اینکه کسوفی در گرفت؛
پدر گفت:"این نتیجه اعمال ماست.ما چه کار کرده ایم؟"من دیدم که دست هایش میلرزد و اشک صورتش را پوشانده.پدر گفت:"ما حالا جایی زندگی میکنیم که درست زیر پای ما انبار کتاب های ضاله است.پسر خودمان هرچه کتاب کفر پیدا کرده چپانده توی این زیر زمین.شاعر هم شده.دیگر همین مانده که یک ساز بزند زیر بغلش و بشود عاشیق.برود مطربی.اما من نمیتوانم ساده بگذرم."
و بعد اتاق آیدین را آتش زد؛
پدر گفت:"این روح شیطان است که دارد میسوزد."
و به راستی شیطان اگر میسوخت آن همه صدا و دود نداشت.
گاهی اوقات این دانشجو بودن هم به یه دردایی میخوره و در مواردی مثل نمایشگاه کتاب دانشجوها میتونن بعد از مدتها از دانشجو بودن خودشون بهرهای ببرن.بهرهای از نوع تعلق یارانه به کتاب اونم مخصوص دانشجوها.
وقتی بعد از تصویب قانون برچیده شدن یارانهها با چنین یارانههایی رویرو میشیم از تعجب شاخ در میاریم و پیش خودمون میگیم این غیر ممکنه!!این غیر ممکنه که به چیزی مثل کتاب یارانه تعلق بگیره اونم برای قشری که شاید زیاد اهمیتی نداشته باشند؛قشر دانشجو!!
پیشنهاد میکنم اگر دانشجو هستید از این مورد نگذرید.فک نکنم دیگه از این موارد به این سادگی پیش بیاد.