قفس

با افکارِ نابِ متحجرانه
قفسی ساخته‏ام:
سعادت!
                                    عقل را در آن انداخته‏ام
                                    تا ریشه تفکر را در آن بخشکانم
                                    جبر را،عدالت خوانده
                                    و حق را با ناحق می‏سوزانم
هر قفسی هم آوازه‏خوانی دارد
پس
با هیاهوی دروغ،سکوتِ راستی را دفن کرده
و زندگی را در جهل خلاصه میکنم
                                    حالا
                                    تا شما آواز قناری‏ها را میشنوید
                                    میله‏ها را با رنگی از دین می‏پوشانم
و قفسم را
_حتی به قیدِ زور_
به دیگران میفروشم...
                                    جیک جیک ممنوع!

 
*با تشکر ویژه از یکبارگی برای راهنمایی‏ها و تصحیحات.

بابا اومده،با یه خانوم اومده!

این آهنگ منو با خودش برد و انداخت تو دوران کودکیم.اون وقتا که نوار کاست و ضبط‏های نوار خور پادشاهی میکردند.اون وقتا که مجبور بودی یک ساعت منتظر بمونی تا نوار یه دور کامل بچرخه تا دوباره نوبت به آهنگ محبوبت برسه.
الان دوباره بعد از چند سال همون آهنگو میذارم و اگه خنده اجازه بده باهاش میخونم؛
بابا اومده،از راه اومده،با کی اومده!؟چرا خندون اومده!؟اون کیه باهاش!؟چه هیزه اون چشاش!بابا میخنده باهاش،دست اونه تو دستاش ... 
*دانلود آهنگ صیغه از سندی با حجم 3.56 مگ _سال تولید : 1373 
*این آهنگ مناسبت دیگه‏ای هم داره و اون مناسبت،مناسبتی نیست جز تصویب لایحه حمایت از خانواده!

فقط چون سبزم...

جدیداً به این موضوع توجه کردید که افرادی پای پست‏هایی که حتی موضوع‏شون هیچ ربطی به سیاست هم نداره،برای قانع کردن دیگران و یا توجیه عقیده خودشون از جملاتی مثل: "ما پارسال همه سبز بودیم" و یا جملاتی با این مفهوم،استفاده میکنن!؟
شخصاً حس خوبی بهم دست نمیده وقتی با چنین جملاتی روبرو میشم.بیشتر حس سوء استفاده از واژه و معنا و اعتقاد به سبز بودن بهم دست میده.حس میکنم نباید از اعتقادی که در قلب همه جا داره برای تایید و توجیهِ سایر اعتقادات شخصی خودمون(که حتی ممکنه بشه با چندین و چند رابطه به اون اعتقادِ همگانی وصلش کرد)،استفاده کنیم.
اگر اعتقاد شخصی ما،اعتقادِ درستی باشه،بدون نیاز به هیچ رابطی،مطمئناً مورد توجه و تایید قرار میگیره،ولی اگر نباشه چی!؟فقط اعتقاد به سبز بودنو کوچک میکنیم و به گند میکشیم!
فقط چون سبزم دلیلی بر درست بودن تمام عقایدم نیست.

دوری و دوستی

وقتی به هم خیلی نزدیک میشید؛
وقتی به واسطه این خیلی نزدیک شدن،توقعات بی‏جاتون از هم خیلی بالا میره؛
واضح هست که با کوچکترین تلنگری از طرف مقابلت که از برآورده نشدن توقعات سرچشمه میگیره،میشکنی و خُرد میشی؛
فاصله‏تو با طرفت حفظ کن تا همیشه بیشترین لذتو وقتی در کنارش هستی ببری.

استادیوم

برای اولین بار در طول عمرم برای تماشای مسابقه فوتبالی به استادیوم رفتم تا بازی رو از نزدیک تماشا کنم.
در اولین نظر عظمت و بزرگی استادیوم آزادی هست که به چشم می‏آید.استادیومی که بعد از این همه سال هنوز عظمت خودش رو حفظ کرده و کوچکترین تغییری هم برای به روز شدنش انجام نگردیده.به عنوان مثال قسمت بلیط فروشی همچنان همان شکل و شمایل اولیه خود را دارد و نه شکل جدیدی به خود گرفته و نه از تجهیزات جدیدی برخوردار گشته.که البته این خودش بسیار امیدوار کننده میباشد!از آنجایی که از سوابق بر می‏آید،مسئولان قدرت بی نظیری در از بین بردن امکانات موجود دارند،آن هم به اسم نوسازی و بهبود وضع موجود که اکثراً هم برعکس از آب در می‏آید و بیشتر باعث خراب‏تر شدن کار میگردد.پس همان بهتر که کاری به کار امکانات موجود در استادیوم نداشته باشند تا اگر در آینده باز هم قصدی برای رفتن به استادیوم داشتیم بتوانیم به مقصودمان دست یابیم!
در نگاه بعد قیمت 8000 تومنی بلیط قسمت روبروی جایگاه به چشم می‏آید.

بعد از ورود به استادیوم،سبزتر بودن چمن استادیوم و پررنگ‏تر بودن رنگ لباس‏های بازیکنان از آنچه در تلویزیون نشان داده میشود،به چشم می‏آید!
سپس شیرینی لذت دیدن بازی از نزدیک و زیر نظر داشتن کل زمین در یک نگاه را خواهی چشید.
بعد از آن لذت نشان دادن عکس‏العمل نسبت به آنچه در زمین میگذرد(چه با داد و فراد و چه با بالا و پایین پریدن)را خواهی برد.
احساساتی شدن بیش از حد بعضی تماشاگران در بعضی صحنه‏ها،استادیوم را به مکانی برای افراد بالای 18 سال تبدیل میکند!
بهترین لحظه هم به ثمر رسیدن گل توسط تیم محبوب‏تان است که با انفجار احساسات همراه خواهد بود.
*دود سیگارهایی که فضای استادیوم رو پر کرده بود در نوع خودش جالب بود.
*سر انجام بازی استقلال و استیل آذین با نتیجه 2-2 به پایان رسید.گل زیبای جباری در دقایق آخر،حداقل نگذاشت با ناراحتی از اولین استادیوم رفتنم برگردم.
89.5.23

کابوس

تا حالا سگ دنبالتون کرده!؟
از همین سگ‏های خیابانی که هر جایی رو برای یافتن غذایی بو میکشند.کم‏اند.ولی هستند.از شانس هم همین تعداد کم پشت سر ما سبز میشوند!
اول از همه با دیدنشون کمی قدم‏هاتو سریع‏تر برمیداری.هر چی تند تر میری انگار اونم تندتر میاد و بهت نزدیک‏تر میشه.تا وقتی آنقدری بهت نزدیک میشه که چاره‏ای جز دویدن نداری.هر چی میدوی فایده‏ای نداره.اون سریع‏تره.آدمای اطراف عین خیالشون نیست.صدای تُلُپ تُلُپ قلبت رو میشنوی.دیگه قلبت داره میاد توی دهنت.نفست دیگه بالا نمیاد.اینقدر بهت نزدیک شده که الانه که پاچتو بگیره.
در این لحظه چاره‏ای نداری جز اینکه از خواب بپری!
با ترس و لرز سرجات میخکوب شدی.هنوز باورت نمیشه که خواب دیدی و هنوز دنبال او سگ میگردی که نکنه یه وقت از توی عالم خواب به دنیای بیداری هم راه پیدا کرده باشه!؟نکنه پشت درِ بسته اتاق باشه!؟
بعد از چند لحظه که خودتو جمع و جور کردی و به خودت قبولوندی که اینا همش خواب بوده و الآن در عالم بیداری در امان هستی و ضربان قلبت کاهش یافت و نفس کشیدنت عادی شد،دوباره شجاعتتو پیدا میکنی و فارغ از خیالِ وجودِ هر موجود ترسناکی در عالمِ بیداری در این حوالی میری و آبی به سر و صورت میزنی و لیوانی آب هم نوش جان میکنی و به رخت‏خواب برمیگردی.
این بار قبل از خوابیدن تو تخیلاتت تو دنبال اون سگ میکنی و فراریش میدی تا نشون بدی به همون اندازه که تو عالم خواب ترسو هستی،در عالم خیال شجاع و نترس هستی.
و این‏ها همه‏اش خواب و خیالی بیش نبوده و نیست...

شیخ شهر ما

شیخی بر بلندای منبری،جمعی از جوانان را گرداگرد خود جمع نموده و موعظه کنان در حال پند و اندرز دادن آنان مِن بابِ ازدواج آسان و مراسم ازدواج ساده می‏بود.
در حین موعظه به سبب تحکیم و قوت سخنان خود به بیان تمثیلی بدین سان در این باب ‏نمود :
"جوامع غربی را نگاه کنید.آنها میفهمند.مراسم ازدواج‏هایشان در کمال سادگی و بدون هیچ تشریفات خاصی برگزار میشود.آن‏ها میفهمند*(!!)"
ما هم که از قدیم و ندیم چیز دیگری در مورد غربیان شنیده بودیم و آن‏ها را افرادی نادان می‏پنداشتیم،دچار تناقضات شدید گردیده و از عواقبش دچار خنده‏هایی دیوانه‏وار گشتیم!و بعد از دقایقی که به خود آمدیم،تکبیر گویان،مشتی محکم بر دهان شیخ کوبیده و دکمه را فشرده و تی.وی را خاموش نمودیم تا درس عبرتی باشد برای سایر شیوخ که زین پس چنین خزعبلاتی در خصوصِ غربیانِ عقب افتاده آن هم در شبکه ملی بیان ننمایند!
ما هم که همیشه گوشمان به نصایح شیوخ شنوا بوده همچنان در تناقض این مانده که چگونه است که این غربیان در حالی که خیلی چیزها میفهمند ولی باز هم نمیفهمند و در حالی که نمیفهمند،خیلی هم میفهمند!
بالاخره میفهمند یا نمیفهمند!؟
*این سخنان عین واقعیت میباشند

هاینریش بُل

عقاید یک دلقکنان سال‌های جوانیقطار به موقع رسیدتا به امروز هاینریش بُلِ آلمانی محبوب‏ترین نویسنده در ذهن من بوده است.این محبوبیتش در ذهن من بیشتر به خاطر نثرِ روان و زیبا و دلنشینی است که در نگارش داستان‏هایش وجود دارد.
موضوعی را که بیشتر در داستان‏هایش از آنها بهره میبرد جنگ جهانی و صدمات و لطمات جبران ناپذیر آن بر اقشار مختلف مخصوصا سربازان حاضر در جنگ است که آن هم جذابیت‏های خاص خود را دارد ولی نه به اندازه نثر داستان‏ها.
البته من هنوز تمام رمان‏های بُل را نخوانده‏ام. "عقاید یک دلقک" ، "قطار به موقع رسید" ، "نان سال‏های جوانی" ، "میراث" و "پایان یک ماموریت" رمان‏هایی از بُل هستند که تاکنون خوانده‏ام و در این بین فقط "پایان یک ماموریت" بود که برخلاف سایر کارهای بُل دارای نثری روان و دلنشین نبود (به نظرم علتش ترجمه نامناسب بود).

قسمت‏هایی کوتاه از آثار بُل :
"... بیرون تاریک است و سرد و او با خود فکر میکند،حداقل باید ساعت یک یا دو باشد.صدای رد شدن سریع واگنها را از بیرون میشنود،میشنود که سربازها در قطار سرود میخوانند...همان سرودهای کهنه،احمقانه و بی معنی را که در عمق دل و روده هایشان به سماجت جا گرفته؛همان سرودهایی را که در آنجا درست مثل خطوط صفحه های گرامافون حک شده،و همین که دهانشان را باز میکنند،آن وقت سرودها از آن بیرون میریزند:هایده ماری،ویلدبرت شولتز...خودش هم گاهی اینها را خوانده بدون اینکه دانسته یا خواسته باشد.همین سرودهایی را که آدم در خودش فرو برده،آنها را آنجا حک کرده تا ریشه فکر کردن را در خود بخشکاند...."
قطار به موقع رسید
خوب یونیفرم میپوشیم و اون چیزی رو که پروسی ها دوست دارن اسم شو بزدلی بذارن،در اونها نابود میکنیم،احساس شرف انسانی و آزادی با شکوه غیر نظامی رو میگم.
میراث
... گرسنگی قیمت ها را به من یاد داد،فکر نان تازه مرا کاملا از خود بی خود میکرد،من غروب ها ساعت های متمادی بی هدف در شهر پرسه میزدم و به هیچ چیز دیگر فکر نمیکردم به جز نان.
چشم هایم میسوخت،زانوهایم از ضعف خم میشد و حس میکردم چیزی مثل گرگ درنده در وجودم هست؛نان.
نان سال‏های جوانی
در چنین قضیه‏ای عدالت وجود ندارد،و آن‏ها،متهمان،هم انتظار چنین چیزی را نداشتند.اینکه او به عنوان قاضی در اینجا درماندگی خود را ابراز میدارد،اینکه پرونده‏ای که به عنوان آخرین پرونده به او داده‏اند درماندگی قانون انسانی را با وضوح کامل بیان میکند:این برای او زیباترین هدیه خداحافظی آن فرشته چشم بسته‏ای است که در نظر او،اشتل فوس(قاضی)،چهره‏های بی‏شماری به خود گرفته؛گاهی چهره یک روسپی،گاه به گاه چهره زنی شرور و فاسد،و هیچ‏گاه چهره مقدسی نداشته.در بیشتر موارد به هیبت موجودی زخم خورده و نالان در آمده که از طریق او،قاضی،سخن میگفته.موجودی حیوانی،انسانی و یک ذره خیلی خیلی کوچک خدایی.
پایان یک ماموریت

*جا دارد از محمد اسماعیل‏زاده(عقاید یک دلقک ، نان سال‏های جوانی) و کیکاووس جهانداری(قطار به موقع رسید) و سیامک گلشیری(میراث) به خاطر ترجمه‏های خوبشان تشکر کنم.