خیلی دور، خیلی نزدیک

یکی تو فیس بوک اَدت میکنه. نمی‏شناسیش. میری تو پروفایلش و دنبال نشونه‏هایی از آشنایی میگردی. اول از همه دوستان مشترک هست که نظرتو جلب میکنه. اگه دوست مشترکی در کار نبود چند تا از دوستاشو به صورت رندوم انتخاب میکنی و سری هم به پروفایل اون‏ها میزنی. تو پروفایل اون‏ها دنبال دوستان مشترک میگردی. اگه بازم دوست مشترکی در کار نبود به وبلاگی که آدرسش تو قسمت مشخصات ثبت شده سر میزنی. وبلاگ رو که باز کردی نگاهی به قسمت کامنت‏دونی میندازی. چیز خاصی نظرتو جلب نمیکنه. تو قسمت دنبال کننده‏ها اسم آشنایی میبینی. وبلاگ اون شخص رو باز میکنی. تو قسمت کامنت‏دونی اسم آشنایی رو میبینی که خودت وبلاگشو میخونی و این شخصو تو گودر هم Follow میکنی.وبلاگ این شخصو یکی از دوستان نزدیکت هم که جزو فرندای فیس بوکت هم هست، میخونه و دنبال میکنه.
خب مثل اینکه رابطه‏ای بین اون نفر اول و خودت پیدا شد بالاخره!
چنین دنیای کوچیکی داریم ما که آخرش یه جایی هممون به هم میرسیم.

چه طور می‏نویسم

قبل از هر چیز باید بگم من اصلاً نویسنده نیستم که بخوام در مورد طریقه نوشتن و عاداتم در نوشتن حرفی بزنم. البته دوست دارم که یه روزی بتونم چیزی بنویسم که به اصطلاح سرش به تنش بی‏ارزه. حالا گَه گاهی چیزکی از اتفاقات روزانه‏ای که برام میفته رو شرح میدم و در خیالاتم اسمشو میذارم نویسندگی!
چیزی که معلومه اینه که جهت اکثر نوشته‏هام به سمت تجربیات شخصی و روزانه است؛ مسافرتی، سفر تفریحی، دانشگاه رفتنی، برخوردهای روزانه با افراد جامعه و ... .
اغلب وقتی ذهنم درگیری بیشتری برای نگاشتن این حوادث پیدا میکنه که در حین خوندن داستان یا رمانی هستم که از لحاظ داستانی و مخصوصاً نثر، جذب و ارضام کرده باشه.
جای خاصی هم برای نوشتن ندارم، مثلاً همین متن رو سر کلاس درس دارم مینویسم! البته اکثر اوقات تو اتاقم و در حالت ولو بودن روی تخت چیزکی مینویسم.
در اکثر مواقع هم حین تایپ، ویرایشی صورت میگیره و بعضی اوقات هم کل متن نوشته شده دچار دگرگونی میشه و هر چی بگردی، به غیر از محتوا و هدف اصلی نوشته شدن، هیچ شباهتی بین نوشته‏یِ جدید و نوشته‏یِ روی کاغذ پیدا نمیکنی.

*با تشکر از "دیلماج بانو" برای دعوتش به نوشتنِ عاداتم در نوشتن.

کوه می‏نوردیم

 در راه رفت :
+ بریم!؟
_ بریم.
+ بازم بریم!؟
_ بازم بریم.
+ تا قله هم بریم!؟!؟
_ تا اینجا که اومدیم، تا اونجاشم بریم دیگه!

در راه برگشت :
_ مطمئنی ما از همین‏جا اومدیم!؟
+ آره بابا بیا.
_ این نبودا! ما کی این همه راه اومدیم آخه!؟
+ بیا.
.
.
.
_ یه دقیقه، فقط یه دقیقه وایسا استراحت!!
+ بیا، دیگه داریم میرسیم.
_ مُرددددددددم!!
+ راااااااااااااه بیا!!

+ : یه کوهنورد کار درست و راهنمای مسیر (جناب دوستمان)
_ : یه نفر که بیگانگی عجیبی با عقل و شعور و درک و فهم و ... داره!! (من!!)

خب، به همین سادگی شد که قله فتح کردیم! قله‏یِ پهنه‏سار. اونم کی، من! منی که تا حالا تو عمرم بلندترین جایی که رفته بودم ایستگاه 3 توچال (یا به قول دوستمون، ولنجک) بود.
من هنوز زنده‏ام البته! میریم که داشته باشیم برنامه بعدی رو برای دماوند و اینا!!!!!!!!
تو این سفر یه چیزایی و با جون و دل چشیدم و تجربه کردم که بهتره اونایی که تا حالا قله‏ای رو فتح نکردن و البته این نیت رو دارن که فتح کنن، بهش توجه کنن :
1_ قبل از شروع برنامه تماً تصمیمتونو بگیرید که میخواید برید قله یا نه. اگه از قبل تصمیم نگرفتید نرید تا قله بهتره.
2_ برای اولین بار قله‏ای رو انتخاب کنید که مسیر رفت و آمدش زیاد سنگین نباشه.
3_ هیچ وقت تو کوه طول مسیر اون چیزی نیست که با چشم میبینید! اون چیزی رو که میبینید ضربدر 10 کنید تا طول واقعی مسر به‏دست بیاد.
4_ لوازم و وسایل لازم، مخصوصاً کفش مناسب که برای راه رفتن توی برف و یخ و گِل و ... هم مناسب باشه بپوشید.
5_ آخرین و شاید مهم‏ترین نکته اینکه توجه داشته باشید همون مسافت و مسیری رو که برای بالا رفتن طی میکنید، همون رو هم باید در راه برگشت طی کنید. فکر نکنید که وقتی رسیدید به قله دیگه همه چی حله! هنوز یه مسیر برگشت دست نخورده پیش رو هستش! پس انرژی‏تونو برای برگشت هم حفظ کنید.

*با اینکه آخرای مسیر برگشت داشتم به زمین و زمان فحش میدادم(!)(به خاطر رعایت نکردن بند 1 و 2 و 3 و 4 و 5 و البته چندتا ماده و تبصره دیگه!!) ولی با این حال و در کل حال داد. پیشنهاد میکنم یه بارم که شده تجربه‏اش کنید و البته اگه تجربه کردید خواهشمندیم اون لحظات آخر هیچ یادی از روح ما نکنید!!
1389.08.27

دیگه دارید تند روی میکنید...‏

داستان از اینجا شروع میشه که من ترم پیش درسی رو افتادم. این اولین بار تو عمرم بود که درسی رو می‏افتادم. یه جورایی نه تنها ناراحت نشدم بلکه خوشحال هم شدم که بالاخره این لکه ننگ از دامنم پاک شد! دیگه کم کم خودمم روم نمیشد در جوابِ سوالِ کسانی که میپرسیدن چند تا افتادی تا الان، تو چشماشون نگاه کنم و بگم هیچی! ناچار سرمو مینداختم پایین و خیلی آروم جوری که خودمم صدای خودمو نشنوم میگفتم هیچی!
خلاصه عاملی سبب خیر شد و موجب پاس نشدن درسی شد که خیلی خیلی آسون‏تر از ریاضی و فیزیک و استاتیک و مقاومت و آمار و کنترل کیفیت و ... شد. و خودم هم در آخر اون ترم نفهمیدم که چرا تو کل ترم هیچ انگیزه‏ای برای خوندن و حل تمرینات اون درس پیدا نکردم. حتی انگیزه‏ای مثل نمره و پاس کردن درس هم کمکم نکرد.این شد که افتادم. به همین راحتی.
داستان این جور ادامه پیدا میکنه که این ترم هم دوباره همون درس رو با همون استاد برداشتم. حالا هرچه قدر که از ترم میگذره بیشتر و بیشتر دارم پی میبرم که اون عاملی که ترم پیش باعث از بین رفتن همه انگیزه‏هام شده بود چی بود. عاملی به اسم "استاد" !
اگر از درس دادن کلا بگذریم، این استاد گاهی حرفایی میزنه که زدنشون فقط از اساتید معارف برمیاد! و البته که هضمشون کار هر کسی نیست. حدوداً 30 سال سن داره و دانشجوی سال 4 مقطع دکتراس و شنیدن چنین حرفایی از چنین کسی که به ظاهر باید عقل درست و حسابی داشته باشه خیلی غیر قابل هضم‏تر از مورد قبلیه. کلاً نمیتونم درکش کنم.
*همه این‏ها رو گفتم که بگم اگه دیدید این ترم هم برای بار دوم درسی رو افتادم بدونید که اوضاع از چه قرار بوده. اصلاً هم فکر نکنید من بچه درس نخونی هستم، اصلاً!
*تیتر یکی از جملات قصار استاد بود.

نقاش ازل بهر چه آراست مرا!؟


هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا / چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا
معلوم نشد که در طربخانه خاک / نقاش ازل بهر چه آراست مرا

*عکس از فضیلت سوخکیان
*شعر از خیام