نیستی- داریوش

چنان دل کندم از دنیا که شکلم شکل تنهایی است
ببین مرگ مرا در خویش که مرگ من تماشایی است
مرا در اوج می خواهی تماشا کن تماشا کن
دروغین بودم از دیروز مرا امروز حاشا کن
در این دنیا که حتی ابر نمی گرید به حال ما
همه از من گریزانند تو هم بگذر از این تنها

فقط اسمی به جا مانده از آن چه بودم و هستم
دلم چون دفترم خالی قلم خشکیده در دستم
گره افتاده در کارم، به خود کرده گرفتارم
به جز در خود فرو رفتن چه راهی پیش رو دارم
رفیقان یک به یک رفتند، مرا با خود رها کردند
همه خود درد من بودند، گمان کردم که هم‌دردند

شگفتا از عزیزانی که هم آواز من بودند
به سوی اوج ویرانی پل پرواز من بودند
گره افتاده در کارم، به خود کرده گرفتارم
به جز در خود فرو رفتن چه راهی پیش رو دارم

رفیقان یک به یک رفتند، مرا با خود رها کردند
همه خود درد من بودند، گمان کردم که هم‌دردند

* نیستی- داریوش
*  دلم چون دفترم خالی قلم خشکیده در دستم...

سنگی بر گوری- جلال آل احمد

... و این جوری بود که مدت‌ها در فکر مشروع بودن و نبودن بچه‌های سر راهی بودم. این داغ باطله‌ای که در رحم بر پیشانی کسی می‌زنیم. که می‌زند معلوم نیست. اما زده می‌شود. فاعل مجهول است. یعنی اخلاق و مذهب است و حفظ سنت است و این حرف‌های قلمبه. و آن وقت بود که حتا به عمل جنسی نفرت ورزیدم. به این صورت که آخر چرا این عمل وظایف‌الاعظایی ساده فقط در حوزه معین، یعنی پس از ازدواج، رسمی است و در دیگر حوزه‌ها رسمی نیست؟ ازدواجی که خود با ادای چند کلمه عربی یا فارسی رسمی شده است یا پس از ثبت در دفتری؟ واقعیت می‌گوید که در هر صورت مردی یا زنی گرفتار هم بوده‌اند -گرچه موقتی- که پای عمل جنسی به میان آمده است. چه ثبت شده و چه نشده. چه طبق سنت و چه مخالف آن. ببینم شاید قضیه ارث و خون و دیگر روابط اجتماعی نباید به هم بخورد؟ درست. این‌را می‌فهمم. واقعیت می‌گوید برای اینکه اجتماعی بگردد و زیر دستی باشد و بالا دستی و قانونی و سرنیزه‌ای و برای اینکه به جنگل باز نگردیم همه این‌ها لازم است. ولی عاقبت؟ عاقبت اینکه تکلیف خصوصی‌ترین روابط یک زن و مرد را، که هرکدامشان فقط یک بار زندگی می‌کنند، همین مقررات از قرن‌ها پیش معین کرده. و نه تنها معین کرده بلکه چون و چند آن‌را دَم به دَم بر سر بازار می‌کوبد. رجوع کنید به دستمال شب زفاف و به بوق و کرنای دهات روی بام حجله. و این‌ها یعنی اینکه من حتا در خصوصی‌ترین روابط با زنم بنده مقرراتی هستم که قرن‌ها پیش از من وضع شده. و بی دخالت من. عین همان داغ باطله. و تازه اسم همه این‌ها تمدن است و مذهب است و قانون است و عرف و اخلاق است. اینجاهاست که آدم دلش می‌خواهد یک مرتبه بزند زیر همه چیز.

* و اینجاهاست که آدم دلش می‌خواهد یک مرتبه نویسنده این سطور را پیدا کند و چنان در آغوشش گیرد و سر تا پا ماچش کند.

شوری و بی‌نمکی

داستان از آنجا شروع شد که استیو جابز مُرد. یک شبه و ناگهانی. شاید هم نه خیلی ناگهانی؛ با آن سوابق بیماری و آن درمان‌ها.
استیو جابزی که اسمش با اسم اپل گره خورده بود. مدیری موفق در عرصه تکنولوژی.
خبرش به سرعت در دنیای مجازی پیچید. واکنش‌ها آغاز شد. شرکت‌های رقیب به احترام این شخص پیام‌‌هایی دادند. شرکت‌هایی که مطمئناً قسمتی از پیشرفت خود را مدیون اپل هستند؛ از سر سیاست رقابت با رقیب و جا نماندن و پیشرفت و پیشرفت. آن رگ مرده‌پرستی ما باز هم ورقلمبید. پیام‌های تسلیت کاربران* و حتا عوض شدن عکس پروفایل‌ها. کاربرانی که شاید هیچ ربطی به استیو جابز و کارهایش نداشته باشند. کاربرانی که به واسطه داشتن گوشی‌ای با مارک اپل خود را زیر دِین استیو جابز می‌دیدند. فقط مانده لباس سیاه‌هایشان را از گنجه در آورند و 40 شب بر تن کنند و خرما و حلوایی برای شادی روح آن مرحوم سر چهار راهی پخش کنند. گاهی کاسه داغ‌تر از آش می‌شود دیگر.
به فاصله کوتاهی موجی جدید شکل گرفت. موجی اعتراضی. اعتراضشان به ظاهر به این افراد بود ولی حرصشان را سر آن از همه جا بی خبرِ از بین ما رفته، استیو جابز، خالی کردند. نوشته‌هایی نوشته شد که بد جور تن آن مرحوم را در تابوت لرزاندند! حال در این بین گناه او به غیر از کمک به پیشرفت تکنولوژی چه بود که بعد از مرگش باید این‌گونه لعن و نفرین می‌شد و دستاوردهایش همه پوچ و بیهوده و گاه حتا ویرانگر تلقی می‌شدند، خدا می‌داند.

*منظور کاربران ایرانی

بهانه‌جویی

شاید بزرگترین انگیزه‌ای که در زمان حال برای ادامه تحصیل، درس خواندن برای شرکت در کنکور کارشناسی ارشد، دارم، به تعویق انداختن خدمت سربازی‌ست. هر طور فکر می‌کنم دلیل دیگری نمی‌یابم. حداقل در رابطه با دلایلی که به خودم مربوط می‌شود. وگرنه دلایل دیگری هم هست، مثل رضایت پدر و مادر و سوگلی خانواده بودن با داشتن مدرک کارشناسی ارشد و بَه بَه و چَه چَه فامیلِ دور و نزدیک. این را هم می‌دانم که صرفاً داشتن این مدرک، ولو از دانشگاه آزاد واحد دوقوز آباد، برای شخص مقام و منزلت خاصی به همراه می‌آورد. در آینده اگر گوش‌هایت هم در آستانه دراز شدن قرار گرفتند، می‌توانی در مقابل خانواده طرف، و حتا خودِ طرف بادی به غبغب بیندازی و بگویی فلان مدرک را دارم.
از طرفی دیگر بحث سواد و دانستن است. نمی‌توان منکر سوادی که این مقاطع تحصیلی برای فرد به همراه می‌آورند، شد. ولی اگر واقعا به دنبال سواد باشیم، تمام سوادی را که در تمام این 4 سال در دوره لیسانس فرا گرفتیم، خود نمی‌توانستیم حداکثرِ حداکثر در مدت 2 سال، فرا بگیریم؟ دانشگاه رفتن برایمان نوعی تفریح به حساب می‌آید. درس‌هایی که فقط شب امتحان می‌خوانیم. درس‌هایی که ترم بعد از پاس شدنشان به دست فراموشی سپرده می‌شوند.
از طرف دیگر چیزی که انسان در جامعه و در برخورد با دیگر افراد یاد می‌گیرد، بسیار ارزشمندتر از مدرک دانشگاهی‌ست. می‌توان حداقل دو سال دیگر در دانشگاه بود و می‌توان این زمان را صرف کسب تجارب دیگر با ورود به جامعه کرد. خدا می‌داند که کدامش بهتر است و در آینده بیشتر به کار می‌آید.
این‌ها بهانه‌هایی بودند برای درس نخواندن‌هایم در سالی که می‌خواهم کنکور بدهم. مطمئن باشید با این درس نخواندن‌ها اگر همان دانشگاه دوقوز آباد هم قبول شوم، با کله میروم! به هر حال دو سال دیگر را در دانشگاه سپری کردن بهتر از دو سال را در زیر پرچم نظام هدر دادن است. هرچند سرآخر هم باید به آن تن داد. هرچه دیرتر، بهتر. شاید فرجی شد در این مدت و دری از درهای بهشت به رویمان باز شد. شاید هم نشد. حداقلش این است که در آن زمان من هم مدرک بالایِ دانشگاهی در جیب خود دارم با تمام مزایایش که در بالا ذکر شدند!