نور می‌بینم...

شرح درخواست: با عرض سلام و خسته نباشید؛
سوالی در مورد معافی كفالت داشتم. تك فرزند پسریِ خانواده هستم. پدرم متولد سال 1335 است و هم اینك 55 سال دارد. متاسفانه بعد از بیست و چند سال خدمت، به دليل بيماری‌هایی همچون دیسك كمر و آرتوروز، نتوانستند ادامه خدمت را تا موعد بازنشستگی به انجام برسانند و با توجه به قانون از كار افتادگی، زودتر از موعد مقرر بازنشسته شدند. در اصل همان از كار افتاده.
می‌خواستم ببینم با توجه به یكی از بندهای معافیت كفالت(پدر زیر 59 سال و نیاز به مراقبت) آیا احتمال معافی در اين شرایط وجود دارد؟ اگر وجود دارد مراحل آن چیست و به چه ارگان‌هایی باید مراجعه كرد؟
شرح پاسخ: باید از كارافتادگی پدرتان را شورای پزشكی وظیفه عمومی تایید نماید.

* هم اکنون نیازمند یاری‌تان هستیم!
آیا کسی بوده (یا دوستان و آشنایان و اطرافیانش) که این‌گونه معاف شوند؟ اگر بوده لطفن راهنمایی بفرمایید که از کجا شروع کنم.
خدا خیرتان دهد. راه دوری نمیره. ایشالا معافیت خودتون جبران کنیم! شیرینیتان هم محفوظه.
* کفش آهنی به پا می‌کنیم و می‌دویم به دنبالش. سنگی انداختیم، شاید خورد به هدف و نجاتمان داد.

شیرین- عباس کیارستمی

شیرین کیارستمی را دیدم. نه در سینما؛ در خانه و از روی نسخه‌ای که مدت‌ها پیش بین مردم پخش شده بود. اکران شدنش در سینماهای ایران بهانه‌ای شد برای دیدنش.
داستان از این قرار است: به ظاهر فیلمی بر اساس داستان خسرو و شیرین بر پرده سینما پخش می‌گردد و در فیلم شیرین ما فقط چهره و عکس‌العملِ تماشاگرانِ بیننده‌ی این فیلم را در سالن سینما می‌بینیم. 90 دقیقه از لحاظ بصری فقط چهره‌های مختلف و البته نام آشنا دیده می‌شود. به ظاهر باید بسیار خواب‌آور باشد. حتا در مواقعی عکس‌العمل‌ها باور ناپذیر می‌شوند. مانند گریستن بیش از حد تماشاگران در صحنه‌هایی که آنچنان دراماتیک هم نیستند. به غیر از رساندن خبرِ دروغینِ مرگ شیرین به فرهاد، و شاید هم کمی در پایان و خودکشی شیرین، در گریستن‌ها اغراق شده. در اینجا نقد بر خود من هم وارد است که شاید فقط از دید من آن صحنه‌هایی که می‌گویم آنچنان گریه‌آور نباشند. قبول. ولی در بین آن همه تماشاگر اگر یکی هم مانند من پیدا می‌شد و در آن صحنه‌ها اشک نمی‌ریخت، بیشتر می‌توانستم این قسمت‌ها را هم باور کنم.
با فرض این که شیرین برای سینمای ایران و مخاطبین ایرانی ساخته شده، اگر قرار بود فیلمی که فقط صدایش را می‌شنویم، تصویر هم داشت، از لحاظ قوانین حاکم بر سینمای ایران شامل ممیزی‌های بسیار می‌شد و یا در محدودیت‌هایِ نمایشی ساخته می‌شد و طبعن بار دراماتیک خود را به کل از دست می‌داد. شاید این دلیلِ اصلیِ نشان دادن فیلم از طریق عکس‌العمل‌های بینندگان آن باشد.
کششی که فیلم دارد در نحوه‌یِ روایتِ داستانِ خسرو و شیرین و فرهاد است. قدرت اصلی در داستانی‌ست که قرن‌ها پیش نظامی آن را نگاشته. با صداگذاری بسیار عالی. می‌توان فقط آن را شنید و متاثر شد. این نظر کاملن خلاف نظر خودِ کیارستمی‌ست! در نگاه گذرایی که به مصاحبه‌اش انداختم چشمم به این سوال و جواب خورد:
"این را قبول دارید که یکی از کسانی که شیرین را ساخته، نظامی بوده است؟
نه، چون اگر صدای فیلم را ببندیم، با فیلم بهتری مواجه هستیم. به همین دلیل است که می‌توانم ادعا کنم نقش نظامی در شیرین کم است."
نمی‌دانم اگر داستانِ نظامی در جریان فیلم روایت نمی‌شد، آیا همچنان می‌توانستم تا پایان با چشمی باز و حواسی جمع دنبال کننده‌ی فیلم باشم یا نه.
و اگر نام عباس کیارستمی به عنوان کارگردان بر روی پوسترهای فیلم نقش نبسته بود، با توجه به شنیده‌ها آیا اصلن به تماشای فیلم می‌نشستم یا نه.
و یا حتا اگر از نابازیگران به جای بازیگران نامدار سینما استفاده می‌شد، هیچ جذابیت بصری‌ای وجود داشت یا نه.

* این نظر من بود در مورد شیرین. حال می‌توانم نگاهی بیندازم بر نقدها و نظرات و تعریفات و برداشت‌های دیگران. و البته خواندنِ کاملِ مصاحبه‌یِ کیارستمی.
* ژولیت بینوش را هم با حجاب اسلامی نشناختم. مانند نشناختن بسیاری دیگر از بازیگران ایرانی با کمترین میزان گریم. یک‌بار دیگر هم باید به تماشای فیلم بنشینم به امید دیدن ژولیت بینوش!
آدم شلخته‌ای نیستم. کم پیش میاد چیزی رو گم کنم. به غیر از اون دو تا فلشی رو که به طرز مرموزی تو ماشین گم کردم و هیچ وقت هم دیگه پیدا نشدند، چیز خاص دیگه‌ای نیست که گم کرده باشم. تقریبن منظمم. ولی نظم خاص خودم. نظمی که از نظر دیگران بی‌شباهت به بی‌نظمی و شلختگی نیست!
وقتی شروع می‌کنم به درس خوندن، تمام جزوات و کتاب‌ها و ورق پاره‌ها(شامل خلاصه‌نویسی‌ها و چک‌نویس‌ها و جزوه‌های نصفه نیمه با خط خرچنگ قورباغه که شباهت عجیبی به همون چک‌نویس‌ها دارند) رو با طبقه‌بندی خیلی دقیق خودم تو دسته‌های کاملن تفکیک شده، دور تا دور خودم میچینم. حتا میدونم رو تک تک اون چک نویس‌ها چی نوشته شده و کدومشون یه موقع ممکنه به درد بخورن.
فکر کنید در همین حین یه موجود خارجی، وارد اتاق شه. در 99 درصد مواقع هم این موجود خارجی کسی نیست جز مادر. حالا خر بیار و باقالی بار کن! بیا توضیح بده که مادر من اینا همه‌شون برای درس خوندن لازمه و من این طوری میتونم درس بخونم. از تو اصرار و از مادر انکار. در همین حین غُر زدن سر این اوضاعی فجیعی که سر خونه آوردی(و نه اتاق شخصی خودت)، کلی از وسایلت و جزوه‌های نازنینت که به جونت بسته‌ن(!)، لگد میشن و  هر چی هم دم دست مادر جان میرسه جابجا میشه و به دید خودش لابد حالا کمی اوضاع مرتب شد. با هزار زور و زحمت بالاخره مادر جان رو از اتاق بیرون میکنی و در رو پشت سرت میبندی و نفس راحتی میکشی. دوباره باید همه چی رو از اول طبقه‌بندی کنی. کلی وقت به همین روال میگذره و آخرشم حالی برای درس خوندن نمی‌مونه! باشه برای فردا.
خدا نکنه فردا صبح پاتو برای چند دقیقه هم که شده بذاری بیرون از خونه. انتظار نداشته باش وقتی برگشتی هنوز همه چی تو اتاقت به همون نظم خودت باقی مونده باشن. هر قسمتش از یه گوشه اتاق و از یه قسمتی از کمدها سر در میارن و هر چی هم کف الاق باقی مونده بود رو انگار لودر انداختن و یه گوشه اتاق روی هم تپه‌ای از کاغذ باهاشون درست کردن. تپه‌ای که مخلوطی از جزوات نازنین و چک‌نویس‌های به درد نخور هستند. حالا بیا و این‌ها رو دوباره از هم تفکیک کن که مادر من اینا آشغال نبودن، جزوه بودن یه زمانی. بیا و توضیح بده که به دلیل اینکه استاد تند تند جزوه میگفت این‌قدر بد خط نوشتیشون!
دو سه روز وقت لازمه تا دوباره هر چی رو لازم داری، دور و ور خودت بچینی و این داستان همچنان ادامه دارد ...

آینده!؟

شاید برای اولین بار در زندگی‌ام باشد که دیدی تیره و تار و مبهم همراه با نگرانی‌ای از آینده در درونم در حال شکل‌گیری است. هر روز به طورت تصاعدی رشد می‌کند. مثل خیلی از چیزهای دیگرمان. مثل تمام نابسامانی‌هایمان. بحث، بحثِ نان است. پولی که ارزش‌های نداشته‌اش را هم دارد از دست می‌دهد. پشتوانه‌یِ ارزشمندی که ارزش یک سکه‌یِ کوچکش کم‌کم دارد نزدیک می‌شود به قیمت خون آدم‌ها. خبر از تحریم بانک‌های چرخاننده‌یِ چرخِ اقتصاد. خبر از تحریمِ خریدِ بزرگترین منبع درآمد ملی؛ نفت. بگذریم از حرف و حدیث‌های هر چند وقت یک‌بار حولِ درگیری و جنگ. همان‌هایش کافی‌ست برای فرو رفتن در دلِ شب. در تاریکی مطلق.
همچنان میخندم به تمام این مسائل. زار میزنم با خنده‌هایم.

به جهت ثبت در تاریخ

خب اینم تموم شد. این امتحانم تموم شد. امتحان که مثل تمام امتحانای دیگه بود. فقط یه فرقی داشت. به احتمال خیلی زیاد امتحان بعدی‌ای در این مقطع در کار نخواهد بود.
چهار سال و نیم خیلی زود گذشت و تنها چیزی که ازش میمونه یه ورق کاغذ به عنوان مدرک هست و مهم‌تر از اون یه سری دوستی‌های سه-چهارساله.

About new theme

‌این جوری بهتره.
همه چی سفید و تر و تمیز و ساده؛ فقط یه آدم سیاه با نوشته‌های سیاه‌تر.
و چراغی که با نور نداشته‌یِ خود سایه ایجاد می‌کنه!

کارآموزی + آینده‌یِ نه چندان دور

طبق عادتِ خنثا، بعد از نیمه شب خوابیدن؛ 2-1 شب. طبق اجبارِ لعنتی، سحر خیز شدن؛ 6:30 صبح. طبق عادتِ بد، دیر از خانه بیرون زدن؛ یه ربع الی 5 ذقیقه مانده به ساعت 8. طبق اجبارِ نه چندان اجباری، سر ساعت در محل کار بودن؛ ساعت 8. طبق عادتِ بدتر، دیر رسیدن؛ نیم ساعت تاخیر روزانه. طبق روالی معمولِ فرساینده‌یِ کاری، کاری نداشتن و بیکاری. طبق بی‌خوابی شب قبل و بیکاریِ موجود، خواب آلودگی شدید و تمایل به خوابیدن. طبق عادتِ مزخرف، روی صندلی و پشت میز نتوانستن خوابیدن. طبق تمام شدن ساعت کاری، آزاد شدن! طبق امیدِ واهی، سریع برگشتن به خانه و چشمی بر هم نهادن. طبق تفکرات معقول و نامعقول و کارهای نکرده‌یِ در طول روز و انباشته شده، باز هم تا بعد از نیمه شب چشم بر هم نذاشتن. طبق امیدِ واهی و تفکرات معقول و نامعقول، خوابیدن و استراحت را به آخر هفته موکول کردن. طبق روحیاتِ سرخوشانه، آخر هفته زمانی‌ست برای تفریح و خوش‌گذرانی. طبق روحیاتِ سرخوشانه و عادتِ خنثا، کمتر خوابیدن در آخر هفته‌ها برای استفاده بیشتر از تفریحات و رسیدن به خوشی‌ها.
طبق معمولِ احمقانه، هفته تموم شد و یه هفته دیگه اومد و روز از نو و روزی از نو.
چرا همش وقت کم میاد؟

"جدایی نادر از سیمین" با کسب عنوان بهترین فیلم خارجی جوایز گلدن گلاب در سال 2011، همچنان به روند جاودانه‌تر شدن در تاریخ سینما ادامه می‌دهد. نه تنهای سینمای ایران، بلکه سینمای جهان.
با این اوضاع سینمای ایران که هر شخصی که گاه حتا هیچ بویی هم از سینما و هنر سینما نبرده است، به سنگ‌اندازی جلوی پای فیلم‎سازان مستقلی که سفارشی کار نمی‌کنند، می‌پردازد(ابزار و نمونه بارز و اصلی‌اش هم وزارت ارشاد)، رسیدن به چنین افتخاراتی در رقابت با رقبای خارجی که مطمئنن وضعشان در فیلم‌سازی خیلی بهتر از ماست، جای بسی شادی و خوشحالی دارد.
سینمایمان هم مانند فوتبالمان. می‌توانید تصور کنید روزی تیم ملی فوتبال ایران قهرمان جهان شود؟ "جدایی نادر از سیمین" با هدایت "اصغر فرهادی" این کار را کرد.
فقط مانده کسب عنوان آقای گُلیِ رقابت‌ها: اسکار.
ولی اگر اسکار هم نگیرد و حتا اگر جزو 5 فیلم برتر اسکار هم قرارش ندهند(خیلی بعید است)، تا همین جایش هم به افتخاری دست‌نیافتنی دست یافته است فراتر از تصورات و انتظارها. اگر اسکار را هم بگیرد، جایی فراتر از قله را فتح می‌کند و قدم می‌نهد؛ در آسمان و بر روی ابرها. کاملن دست‌نیافتی و کاملن جاویدان.
از طرف یک ایرانی و قطره‌ای کوچک از ملت ایران:
ممنون اصغر فرهادی
خدا را شکر می‌کنم که در این اجتماع زن نشدم!
نه به این خاطر که زن را موجودی ضعیف بدانم؛ نه.
و نه حتا به خاطر تمام محدودیت‌ها و نابرابری‌ها.
تنها به خاطر وجود مردان پست و رذل و گرگ صفتی که هر چه قدر هم سعی می‌کنند وجودشان را پشت نقابی از روشن‌فکری پنهان کنند، باز هم بوی گندِ تعفنِ ذات و وجودشان هر موجودی را خفه می‌کند. برای این گرگ‌هایِ سگِ محافظِ گله نما چه چیزی لذیذتر از سلاخی کردن بره‌های خوش‌دلی که با دیدن ظاهرِ این نقاب، دلشان خوش‌تر می‌شد که دوستی در پشت آن قرار دارد و دلشان را به حمایت و پشتیبانی‌اش خوش کرده بودند. اما دریغ و افسوس که این به ظاهر دوست، هزار مرتبه بدتر از دشمنِ رو در روست.
کاری که نمی‌دونم شروعش از کی و چی بود. ولی شروع شده و استقبال زیادی هم ازش شده.
خیلی هم ساده‌س. چیزایی رو که دوست دارید، به اندازه یه ورق آ4 کنار هم بذارید و ازشون عکس بگیرید.
مهم‌ترین و دوست ‌داشتنی چیزهایی که دارم، یعنی آدم‌ها، روی یه تیکه کاغذ جا نمیشن. بدون اون‌ها هم نمی‌تونم به چیزای دیگه‌ای مثل لپ تاپ و دوربین و این قبیل چیزها فکر کنم. میمونه تنها چیزهایی که نشانه‌هایی از افراد درون خودشون دارن. که اون‌ها هم مطمئنن برای هیچ کس دیگه هیچ اهمیتی(و نه جذابیت) نمی‌تونه داشته باشه به غیر از خودم. اگه میشد آدم‌ها رو روی کاغذ آ4 جا بدم کلی حرف داشتم و کلی هم جا کم میاوردم.