بی‌غیرت

امروزشاهد یکی از کثیف‌ترین بازی‌های فوتبال بودم. بازی ایران-قطر. بازی‌ای نه برای برد و باخت. باز ‌ای نه برای شرف و آبرو. بازی‌ای برای حذف یه تیم دیگه. دور زدن بحرینی‌ها با پرچم عربستان رو تو بازی‌های مقدماتی جام جهانی چند سال پیش همه‌مون به یاد داریم. این بازی ایران از اون حرکت هم خیلی کثیف‌تر بود. همون طور که اون حرکت رو فراموش نکرم، این حرکت رو هم هیچ وقت فراموش نمی‌کنم.
واقعن متاسفم از این حرکت. واقعن متاسفم از شنیدن حرف‌های گزارشگری که ادعای فوتبال پاک می‌کنه و چند دقیقه بعد، بعد از گل خوردن تیم ملی فوتبال کشورش که باعث حذف یک تیم دیگه میشه ابراز خوشحالی می‌کنه. واقعن متاسفم برات "پیمان یوسفی". عُقم می‌گیره که این خوشحالی‌شو به سایر ایرانیان هم نسبت میده. عُقم می‌گیره از تمام کسایی که به شرف و آبروشونو به همین راحتی چوبِ حراج میزنن. امیدوارم در مرحله بعد با همین تیم قطر هم گروه شیم و هر دو بازی رفت و برگشتمونو به بدترین وضع ممکن ببازیم و اونوقت بشنوم حرف‌های این چنین آدم‌هایی رو.
همین دو روز پیش احساس غرور می‌کردم از ایرانی بودن خودم. الان باید از ایرانی بودن خودم احساس سرافکندگی کنم.
واقعن متاسفم. متاسف.
‌جهت ثبت در تاریخ
سلام به مردم خوب سرزمینم (به زبان فارسی)
در این لحظه بسیاری از مردمان کشورم ما را تماشا می‌کنند و همگی خوشحال هستند؛ نه به خاطر اهمیت دادن به ما یا به خاطر فیلم یا سازنده آن، بلکه در این دورانی که ما از جنگ صحبت می‌کنیم و ترس و رعب بین کشورهایمان رد و بدل می‌شود، نام کشورم ایران در این جا با فرهنگ و تمدن بی‌نظیرش برده می‌شود. فرهنگ غنی و باستانی کشورم زیر گرد و غبار سنگین سیاست پنهان شده است. من با افتخار این جایزه را به مردم کشورم تقدیم می‌کنم؛ مردمی که به تمام تمدن‌ها و فرهنگ‌ها احترام می‌گذارند و هر گونه خصومت و خشمی را خوار می‌شمارند.

*احساس غرور و غرور و غرور
ناراحت کردن دیگران چه ساده؛ با یک جمله؛ ریختن آبی بر زمین.
از دلشان درآوردن و خودت را آرام کردن، سخت‌ترین کار ممکن؛ خشک کردن زمینِ خیس.
هر کار کنی باز هم اندکی رطوبت باقی خواهد ماند.

از اسلامِ لیبرالِ دکتر تا فیلمٛ‌فارسیِ استاد

چند وقت پیش استادی(!) بود، عباسی نام. می‌گفتند دکتر عباسی. باید آدم باسوادی باشد. حداقل اینقدری سواد دارد که واژه‌هایی را که سال‌ها در تلاشم معنایشان را حفظ کنم، پشت سر هم ردیف می‌کند و جملاتی می‌سازد بس فلسفی که منِ مخاطب که هیچ، احتمالن خودش هم نمی‌فهمد معنایش چه می‌شود!
تحلیل‌هایش هم از فیلم‌های روز مثال زدنی بود. خودتان بهتر می‌دانید از چه لحاظ حرف‌های میزد که تا آن زمان هیچ کس هیچ مثالی شبیه به آن‌ها به یاد نداشت. میدان هم داشت. دعوت در چند برنامه تلویزیونی و چاپ مقالات و تفسیراتش در چند مجله و روزنامه باعث شد که یک دفعه بزرگ شود. بزرگ شدنش هم آن‌قدری بود که منی که اسم بزرگترین فیلسوفان و عقایدشان در یادم نمی‌ماند، اسم این شخص در خاطرم بماند.
متاسفانه چند وقتی‌ست دیگر از این استاد خبری آنچنانی در دست نیست!
چند وقتی‌ست تریبون به شخص دیگری سپرده شده که همانند همان دکتر نام برده و حتا بیشتر از آن و این دفعه در یک زمینه تخصصی سواد دارد. یه درجه استادی هم یدک می‌کشد. به این یکی بیشتر هم رسیده‌اند و تریبون هفتگی در اختیارش گذاشته‌اند تا کاملن بتواند به یکه‌تازی بپردازد و طرفدارانی سینه چاک برای خودش دست و پا کند و با حرف‌های گاهن عجیب و غریب، خود را بزرگتر هم کند. می‌شناسیدش. شخصی‌ست که اخراجی‌ها(آن هم شماره دو-اش) را فیلم خوبی می‌داند و جدایی نادر از سیمین را فیلمٛ‌فارسی(از الفاظ من درآوردی خودش که برای تحقیر فیلم‌ها به کار می‌رود!). استاد فراستی را می‌گویم.
از این نوع موجودات هر چه قدر هم باسواد باشند، در نزد من نمی‌توانند صاحب احترامی باشند. کسانی که با کوبیدن بهترین‌ها می‌خواهند برای خود شجاعت و بزرگی به دست می‌آورند. گیرم جدایی نادر از سیمین فیلمی مزخرف. حتا بدتر از همان اخراجی‌ها. اگر به ازای هر 10 ایرادی که به جدایی نادر از سیمین گرفته بود، تنها یک خوبی هم ذکر می‌کرد هنوز احترام و تحمل حرف‌هایش را برای من نگه می‌داشت.
در این دور-دور روزگار، هر کسی دوری برای خود می‌یابد و می‌آید و حرف‌هایی می‌زند و بزرگ می‌شود و بزرگ‌ترش هم می‌کنند و با همان سرعت بزرگ شدنشان هم به فراموشی سپرده می‌شوند. کافی‌ست تاریخ مصرفشان تمام شود.

* جدیدترین مصاحبه استاد فراستی (+) (آنچنان خواندنی هم ندارد!)

سرگردون- داریوش

از عذاب جاده خسته
نرسیده و رسیده
آهی از سر رسیدن، نکشیده و کشیده
غم سرگردونیامو با تو صادقانه گفتم
اسمی که اسم شبم بود با تو عاشقانه گفتم
من سرگردون ساده تو رو صادق می‌دونستم
این برام شکسته اما تو رو عاشق می‌دونستم
تو تَمومه طول جاده، که افق برابرم بود
شوق تو راه توشه‌یِ من
اسم تو همسفرم بود
من دل شیشه‌ای هر جا
پَر شکستم که شکستم
زیر کوه بارِ غصه، پَر نشستم که نشستم
عشق تو از خاطرم برد که نحیفمو و پیاده
تو رو فریاد زدمو خون شدم تو رگ جاده
منِ سرگردون ساده، تو رو صادق می‌دونستم
این برام شکسته اما تو رو عاشق می‌دونستم

من سرگردون ساده تو رو صادق می‌دونستم
این برام شکسته اما تو رو عاشق می‌دونستم
نیزه نم‌بادِ شرجی، وسط دشتِ تابستون
تازیانه‌های رگبار، توی چله‌یِ زمستون
نتونستن، نتونستن کینه‌یِ منو بگیرن
از منِ خسته‌یِ خسته شوق رفتنو بگیرن
حالا که رسیدم اینجا، پُره قصه برا گفتن
پُر نیازِ تو برای آه کشیدنو شنفتن
تو رو با خودم غریبه از غمم جدا می‌بینم
خودمو پُر از ترانه تو رو بی‌صدا می‌بینم
اون همیشه با محبت
برای من دیگه نیستی
نگو صادقی به عشقت
آخه چشمات میگه نیستی
من سرگردون ساده تو رو صادق می‌دونستم
این برام شکسته اما تو رو عاشق می‌دونستم
من سرگردون ساده تو رو صادق می‌دونستم
این برام شکسته اما تو رو عاشق می‌دونستم
من سرگردون ساده تو رو صادق می‌دونستم
این برام شکسته اما تو رو عاشق می‌دونستم
شاعر: ايرج جنتی عطائی
آهنگ‌ساز: آرمیک
تنظیم: آرمیک
آلبوم: نازنین

کارآموزی + نقطه‌یِ پایان

دلم برای اون پارکبان ریشو که تو تمام صبح‌های سرد و تو برف و بارون، خیلی زودتر از من در کنار این اتوبان سرسام‌آور و شلوغ و پر رفت و آمد، می‌ایستاد و برای ماشین‌ها قبض می‌نوشت و من هم دراین چند وقت یکی از مشتریان ثابت و پر و پا قرصش شده بودم، تنگ میشه. دلم برای هله هوله فروشای دم در کارخونه که شده بودم مشتری دائم بیسکوئیت‌های دیجستیو شکلاتی و رنگارنگ‌شون، تنگ میشه. دلم برای سرپرستم با اون لهجه شیرینش و اون "عالی، عالی" گفتناش تنگ میشه. دلم برای اون صدایی که قرار بود روز آخر بهش بگم تُن صداتون خیلی خوبه، ولی آخر هم نگفتم(به دلیل ساده‌یِ در مرخصی بودن)، تنگ میشه.
دلم برای همشون تنگ میشه.
ولی،
فراموش میشن! خیلی ساده‌تر از اون چیزی که میشه فکرشو کرد.

چهارشنبه 26 بهمن ماه 1390 ساعت 3 بعد از ظهر
[یک صفحه کامل بنا به شخصی بودن حذف شده و این ادامه‌ای از آن است]
... همینشم قرار نبود این بشه. بیکار بودم. یه کاغذ یه رو سفید پیدا کردم و خودکار هم دم دستم بود و کل ورقو از بالا تا پایین سیاه کردم. حتا جا هم کم آوردم. الان رسیدم به پشت ورق. شایدم روش، از یه زاویه دید دیگه، تو یه زمان دیگه، زمانی که به این ورش احتیاج داشتم.
رسیدم به جزوه ریاضی 2 مریم سلیمی. دست‌خط مصطفا، توابع چند متغیره، ترم 2. و الان نمیدونم ترم چند. ترمام تموم شده آخه. فقط میدونم 4 سال از اون زمان میگذره و من 4 سال بعد الان رسیدم اینجا. کاش میشد برگشت سر همون کلاس و دوباره از نو شروع کرد و برای 4 سال بعد کلی امید و آرزو داشت و کلی کار که باید انجام بشه و این دفعه هم انجام بشه و بشه و بشه.
دیگه کم کم داره حرفای دل من با حرفای علمی و کاملن عقلانی مریم سلیمی قاطی میشه. با توابع و متغیرهاش. با دامنه و بردشون. کاش میشد با این فرمولا دامنه و برد این دل هم اندازه‌گیری بشه تا معلوم شه تو یه چشم به هم زدن تا کجاها که نمیتونه بره و برگرده.
ولی معادله‌یِ دل پیچیده‌تر و مبهم‌تر و لجوج‌تر از این حرفاست. اینقدی لجوج که هرچی عقل داره میگه "بابا بسه دیگه، تو حاشیه نوشتن کار دستت میده آخرا. آخرشم سر و ته این همه وراجی کردن رو نمیتونی به هم گره بزنیا." ولی انگار نه انگار. دل همین جوری داره رو معادله‌های درجه یک و دو و چند مجهولی خط میکشه و به کار خودش ادامه میده.
ولی آخرشم عقل پیروزه. با زور و اجبار.چون واقعن دیگه هیچ جایی برای نوشتن نیست. حتا تو حاشـ... .

چهارشنبه 26 بهمن 1390 ساعت 9 صبح

باید تمرین کنم...

باید تمرین کنم:
گوش کردن را
خواندن را
یاد گرفتن را
ثمر دادن را
باید تمرین کنم:
با صدای رسا حرف زدن را
داد زدن را
آواز خواندن را
باید تمرین کنم:
قلم در دست گرفتن را
خط خطی کردن را
نوشتن را
باید تمرین کنم:
با صدای بلند خندیدن را
شادی کردن را
شاد کردن را
خنداندن را
باید تمرین کنم:
قیمت‌ها را حدس زدن را
چانه زدن را
به بهای مناسب خریدن را
باید تمرین کنم:
نترسیدن را
مخفی نکردن را
دوست داشتن را
دوستت دارم گفتن را
ابراز عشق کردن را
باید تمرین کنم:
با چشمان باز خوابیدن را
با چشمان باز خواب دیدن را
در بیداری رویا دیدن را