سوغاتی- هایده

منشاء مشخصی ندارد. شاید مجموعه‌ای از حس‌ها یا تصویری مبهم از گذشته که در ضمیر ناخودآگاه جا خوش کرده، باشد. شاید هم به کل زاییده‌ی توهمات باشد ولی هر چه که هست وقتی این آهنگ را می‌شنوم این تصویر در ذهنم به خود رنگ می‌گیرد که در سکوتِ نیمه شبی مهتابی و پر ستاره در هوای خنکِ ابتدای پاییز که به سردی می‌زند و با نسیمی ملایم صورتت را نوازش می‌کند و خواب را از چشمانت می‌رباید، در جاده‌ی پر پیچ و خم(شاید چالوس) و در مسیر برگشت به سمت تهران و به تنهایی در حال پیمودن مسیر هستم.
سستی و رخوتی خاص نشأت گرفته از بی‌اعتنایی و بی‌تفاوتی به آنچه در اطرافم در جریان است. همه چیز کند می‌گذرد. همه چیز دور و خارج از دسترس. مثل نزدیک شدن به چراغ‏‌های روشن در جاده‌های بیابانی در دور دست که نزدیک به نظر می‌آیند ولی خیلی آهسته‌تر از آنچه در ابتدا به نظر می‌رسید نزدیک می‌شوند.
در سراسر راه زیر لب با خود زمزمه می‌کنم:
ای که تویی همه کسم، بی تو می‌گیره نفسم
اگه تو رو داشته باشم، به هر چی میخوام می‌رسم
به هر چی می‌خوام می‌رسم...

* به غیر از این‌ها، یکی از بهترین‌های هایده. شاید حتا بهترینِ بهترین‌شان.
* گوش کنید: سوغاتی- هایده

انتهای خیابان هشتم- علیرضا امینی

به دنبال نقدی از فیلم "پرواز بر فراز آشیانه فاخته" می‌گشتم. در عوض چشمم به نقد فیلم "انتهای خیابان هشتم" افتاد! می‌خواستم در پایِ نقدی که برای این فیلم نوشته شده بود کامنت کوتاهی بگذارم و چیزی رو توضیح دهم[شروع حرف‌هایم بدون هیچ مقدمه‌ای و پرشِ یک دفعه‌ای بر سر موضوعی خاص در فیلم هم به همین دلیل است]، ولی تا به خودم آمدم دیدم چند پاراگراف نوشته‌ام که خود ارزش یک پست شدن را داشت و همان را اینجا هم منتشر کردم.

پدر خانواده شخصی سیاسی بود که این را باید از روی خواندن روزنامه‌یِ شرق توسط این شخص متوجه می‌شدیم! ماموری که دو سه بار در طول فیلم دم در خانه هم نشان داده می‌شود همین قضیه را می‌خواهد بیان کند که پدر شخصی سیاسیت و در حصر خانگی.
از این نظر کارگردان تقصیری ندارد و نمی‌توانست بیشتر از این چیزی نشان دهد وگرنه مطمئنن کار فیلم برای مجوز گرفتن بیشتر به مشکل برمی‌خورد و حذف و تعدیل‌ها بیشتر از این سه-چهار دقیقه می‌شد.
اما همچنان ابهامات فیلم بسیار زیاد است. نکته اصلی ابهامات در اینکه هیچ دلیل قانع کننده‌ای برای اینکه چرا ضرب‌الاجلی دو-سه روزه برای تهیه پول وجود دارد ارائه نمی‌گردد(در صحنه‌ای حین گرفتن امضا برای وام، شخص وام دهنده همین سوال را می‌پرسد و شخصیتی که صابر ابر نقشش را بازی می‌کند هیچ جوابی برای آن ارائه نمی‌دهد! اینکه چرا این صحنه را در فیلم آوردند خود نشان از ضعف کارگردانی دارد).
می‌توان به این ابهام این‌‌گونه پاسخ داد که این درخواست خانواده‌ی مقتول تنها چند روز قبل از اجرای حکم بود. ولی وقتی با صحنه‌هایی مواجه می‌شویم که تلاش خانواده قاتل برای برقراری ارتباط با خانواده مقتول با کوچکترین جوابی هم همراه نمی‌گردد، مخاطب بازهم به ورطه‌یِ ابهامات کشیده می‌شود.
یا این نکته که به این آسانی با وامی 60 میلیونی موافقت می‌شود که به هیچ وجه با هیچ منطقی چنین چیزی جور در نمی‌آید و ماجراها و مخالفتی که در پی همین موافقت پیش می‌آید هم نشان از این دارد که نویسنده و کارگردان ایده‌هایی در سر دارند ولی آن قدرت ایده‌پردازی مناسب را برای خلق اثری به یاد ماندنی ندارند.
در مورد بعضی از روابط و شخصیت‌پردازی‌ها هم ابهاماتی وجود دارد. ولی تا وقتی که ابهاماتی در حد کلان وجود دارد بیهوده است که وقت را تلف کرده و خارج از حوصله‌یِ خواننده بخواهیم به ابهامات جزئی‌تر بپردازیم.

در مجموع و با توجه به سایر فیلم‌های رویِ پرده‌یِ این روزهای سینماها، این فیلم می‌تواند تک گزینه‌یِ انتخابیِ(!) خوبی برای سینما دوستان باشد.
اینکه الان چرا اینجا هستم را خودم هم نمی‌دانم. اینکه چرا تقلایِ جسمم برای پیوستن به دلم که در پشت این درها و پنجره‌های خانه باقی مانده و با هیچ جوابی روبرو نمی‌شود را هم نمی‌دانم.
شاید کاملن حق با او باشد. آدم وابسته‌ای هستم. عدم استقلال. وابستگی به دیگران. نوعی اعتیاد. تا ماده‌ی محرک دیگری نباشد لذتی نمی‌برم و در خماری‌اش می‌مانم. شاید در تنهایی هم بتوان لذت برد.
ولی شاید هم حق با خودم باشد. تنهایی هم حد و مرزی دارد و تنها بودن هم مانند سایر روزمرگی‌هایِ تکرار شونده‌یِ بی‌تنوع که کم‌کم کسالت‌آور می‌شوند، کسالت‌بار است. و لذت بردن در تنهایی و در خلوت همیشگیِ خود هم مانند خود ارضایی، لذتی کوتاه و لحظه‌ای و غیر ماندگار است که تا بخواهی مزه‌ش را بچشی طعمش از بین رفته و هیچ اثری هم از خود باقی نگذاشته تا بتوانی آرام آرام با کل وجودت مزه مزه‌اش کنی.
 پنجشنبه 31 فروردین 1391
6:00~8:00 P.M
‏- فیلم ببینم؟ کتاب بخوانم؟ چیزی بنویسم؟ حرف بزنم؟ حرف نزنم؟ کاری کنم یا نکنم و ...
هیچ کاری نمی‌شود کرد وقتی حواست پیش خودت نیست ...

- پسر دلش آرام و قرار ندارد ...

- هر کاری هم انجام دهی حواست پرتِ جایِ دیگری نمی‌شود ...

- پسر حرفی نمی‌زند اما دلی در دلش باقی نمانده ...

- صبح که بیاید، مادر، اتاقِ عمل ...

- پسر سنگ هم که باشد، تا صبح آب می‌شود ...

دل

دل آدم‌ها هم شبیه به کوچه پس‌کوچه‌های محله‌های قدیمی شهر می‌ماند. هر محله دری دارد و نگهبانی. خیلی‌ها می‌آیند و در می‌زنند و همان‌جا کارشان را می‌گویند و می‌روند. بعضی‌ها کنجکاوترند و سرکی به داخل می‌کشند. از این بین عده‌ای زمانی که آن چند راهی‌ها و کوچه‌های پیچ در پیچ را می‌بینند، دل‌دلی می‌کنند و از همان راهی که آمده بودند برمی‌گردند. باقی، دل به کوچه‌ها می‌سپارند. در این بین عده‌ای کوچه‌های دل را مکانی برای وقت گذرانی و تفریح خود می‌یابند. خوب و بدش به پای خودشان. عده کمتری قدم به کوچه‌های تاریک و سربسته‌ای می‌گذارند که در انتهایشان خانه‌های دنج و آفتاب‌گیرِ دل وجود دارد. برای همیشه همانجا می‌مانند و از آفتابِ توجه و گرمای محبت دل بهره‌مند می‌شوند.
تنها یک نفر هم راهِ شاه‌نشینِ دل را می‌یابد و اجازه ورود به آن را از صاحبِ دل دریافت می‌کند و تمامِ هستی و نیستی او را از آنِ خود می‌کند.