گاهی انسان حسهایی دارد که درکشان برای خودش هم سخت است.
یکی از این حسها برای من، حس دلسوزی نسبت به اشیاست. اشیایی که به نوعی مهجور
واقع میشوند.
دلم به حال شیرینیهای رولتی که در جعبه شیرینی باقی ماندهاند، در برابر همه شیرینیهای ناپلئونی خورده شده میسوزد. شیرینیهایی که ذاتن خوشمزه هستند و به هر حال خورده هم میشوند. اما به ناچار؛ پس از تمام شدن شیرینیهای ناپلئونی. سر و دستها برای ناپلئونیها شکسته شده.
دلم به حال شیرینیهای رولتی که در جعبه شیرینی باقی ماندهاند، در برابر همه شیرینیهای ناپلئونی خورده شده میسوزد. شیرینیهایی که ذاتن خوشمزه هستند و به هر حال خورده هم میشوند. اما به ناچار؛ پس از تمام شدن شیرینیهای ناپلئونی. سر و دستها برای ناپلئونیها شکسته شده.
حتا دلم به حال اشیا بیکیفیتی که به راستی و درستی در
مقابل نمونههای باکیفیت مشابه خود از رونق افتادهاند هم میسوزد. دلم به حال مغازههای
عهد بوقِ بیزرق و برقِ بیمشتری که اجناسی قدیمی دارند میسوزد. دلم به حال
رنوهای خسته و بیرمق که راه نمیروند هم میسوزد. دلم به حال گوشیهای غیر هوشمند
هم میسوزد.
دلم میسوزد که مورد بیمهری قرار میگیرند. این آخر بیرحمیست.
و من هم یکی از همین بیرحمانِ بیانتها.
دلم میسوزد که مورد بیمهری قرار میگیرند. این آخر بیرحمیست.
و من هم یکی از همین بیرحمانِ بیانتها.