امروز کلی جنازه جمع کردم. از زیر کلی
آوار. همشونو آتیش زدم و خاکسترشونو سپردم به دست باد.
کار سختی بود دل کندن از همین جنازههایی
که دیگه هیچ خاصیتی نداشتن. جنازههایی که بعضیاشون حتا جسم و و وجود خارجی هم نداشتن؛
روح. فقط خاطراتی تکرنگ به رنگِ خاکستری ازشون به جا مونده بود. اون تَه تَهایِ
ذهن. خیلی به ذهنت فشار میاوردی میبردنت و مینداختنت وسط روزهای آشنایِ خیلی دورِ در
عین حال نزدیک. شاید همین دیروز ولی این دفعه روی یه ستاره تو آسمون و خارج از
کهکشان راه شیری. واضح و روشن بهت چشمک میزنن ولی هیچ وقت دستت بهشون نمیرسه.
دل کندن جایی سخت و سختتر میشد که با
جنازهای در زیر مجموعهای که به نام فرندز ساخته بودی، مواجه میشدی؛ هجوم خاطرهها،
لبخندِ یه وری، نگاهِ خیره، رفتن به دیروز، دستتو سمت ستاره دراز کردن و خم شدن و
کـــــــــــــــــش اومدن و نرسیدن و نرسیدن و نرسیدن و لعنتی کجایی پس و حالا دیگه
منم میخوام بشم مثل خودت و ...
Unsubscribe
روزی، روزگاری، دوستی ... .
به همین سادگی.
]نقطه، سرِ خط[
.
- ]سرِ خط[
سلام دوستم. چطوری؟
* امروز فرصتی دست داد تا بشینم و دستی به سر و گوش
گوگل ریدرِ نو شده بکشم.
آه ای منِ جان خسته
عصیانِ فرو خفته
انفجارِ پنهان و افسانهیِ ناگفته
امروز که دلتنگم، ناگهانه طغیان کن
شهر بهت و بهتان را به حادثه مهمان کن
۲ نظر:
چه خوب کردی!
خاطرهها جز اسارت هیچی ندارن. مخصوصن خاطراتی که پوسیدهشدند. آدمهاشون به هر دلیل دیگه رفتن.
کار درستی کردی. هرچند که از سختی و تلخیاش باخبرم.
که منم دیوانهوار خاطرهبازم. اما خاطرات تمامشده باید دفن بشن برای همیشه.
همینکه جرات چنین کاری را پیدا کردی گام بزرگی برداشتی به سمت خودت
من یک روز تمام خودمو، وجودمو، خاطره هامو به آتیش کشیدم!
یه سالنامه ای کلی خاطره توش داشتم!
بعضی صفحاتش از اشکم خیس شده بود و بعضی صفحاتش مهمون شعرهام بود!
آتیشش زدم چون داشت به یه خاطره دردناک تبدیل میشد!
عشقی که سوخت و خاکستر شد!
کار خوبی کردی! باید این کارو میکردی چون خاطرات کسانی که دیگه نیستند همیشه زجر آوره
ارسال یک نظر