انیمیشن
وال-ای را که دیدهاید؟ با آن انسانهای سالیان آیندهی خوابیده روی صندلیهای
متحرک که تنها راه ارتباطیشان با دیگران آن مانیتور کوچک جلوی صورتشان بود.
چه
پیشبینی درستی از آینده! اگر همین حالا به آن صورت در نیامدهایم به خاطر عقبماندگی
علم و تکنولوژی است وگرنه با کمی پیشرفت و ساخت آن صندلیها، ما هم میشویم همان.
مدت
آنچنان زیادی نمیگذرد از آن زمانی که وقتی دلم برای کسی تنگ میشد، گوشی را برمیداشتم
و چند ثانیه بعد صدای دوستی را میشنیدم و تا چند هفته دلم جا باز میکرد و ... .
حالا
وقتی دلم برای کسی تنگ میشود ابتدا یک دقیقه(و نه بیشتر!) دربارهاش فکر میکنم و
مکالمه ذهنی کوتاهی با او ترتیب میدهم(!) و سپس حالی نمیآید تا زنگی بزنم و
موکولش میکنم به وقتی دیگر. نهایتن بعضی اوقات گوشی را برداشته و دو خط اساماس
حوالهاش میکنم.
با
این احوالات دیگر قرار گذاشتن و بیرون رفتن و دور همی بودن و هزار و یک کار دیگر
که در متن زیر توصیفش رفته را که فکرش را نکنید!
حالا
یکی پیدا شده و تمام این احوالات و اینکه قرار نبود چنین چیزی بشویم ولی شدهایم
را خیلی بهتر از من توصیف کرده. حیف هرچه گشتم نام و نشانی از نویسندهی این سطور
پیدا نکردم. بدانید اینها را من ننوشتهام ولی میدانم این حرفها، حرف دل من و
تو و ما و خیلیهای دیگر است. اما این هم از همان تاثیرات این زمانه است که حتا
حرفهای دلمان هم راهی به سوی عمل پیدا نمیکنند. خودم هم پرچمدار حرفهای بیعمل.
حالا
هر چه را که گفتم بریزید دور. این نوشته زیبا و دلنشین را با آن مزه تلخش مزهمزه
کنید:
قرار
نبوده تا نم باران زد، دست پاچه شویم و زود چتری از جنس پلاستیک روی سر بگیریم مبادا
مثل کلوخ آب شویم. قرار نبوده این قدر دور شویم و مصنوعی. ناخنهای مصنوعی، دندانهای
مصنوعی، خندههای مصنوعی، آوازهای مصنوعی، دغدغههای مصنوعی...
هرچه
فكر میکنم میبینم قرار نبوده ما این چنین با بغل دستیهایمان در رقابتهای تنگانگ
باشیم تا اثبات کنیم موجود بهتری هستیم. این همه مسابقه و مقام و رتبه و دندان به هم
نشان دادن برای چیست؟
قرار
نبوده همه از دم درس خوانده بشویم. از دم دکترا به دست بر روی زمین خدا راه برویم.
بعید میدانم راه تعالی بشری از دانشگاهها و مدرکهای ما رد بشود. باید کسی هم باشد
که گوسفندها را هی کند، دراز بکشد نی لبک بزند با سوز هم بزند و عاقبت هم یک روز در
همان هیات چوپانی به پیامبری مبعوث شود. یک کاوه لازم است که آهنگری کند که درفش داشته
باشد که به حرمت عدل از جا برخیزد و حرکت کند.
قرار
نبوده این همه در محاصره سیمان و آهن، طبقه روی طبقه برویم بالا. قرار نبوده این تعداد
میز و صندلیِ کارمندی روی زمین وجود داشته باشد. بیشک این همه کامپیوتر و پشتهای
غوز کرده، آدمهای ماسیده در هیچ کجای خلقت لحاظ نشده بوده...
تا
به حال بیل زدهاید؟ باغچه هرس کردهاید؟ آلبالو و انار چیدهاید؟ کلاً خسته از یک
روز کار یَدی به رختخواب رفتهاید؟ آخ که با هیچ خواب دیگری قابل مقایسه نیست. این
چشمها برای نور مهتاب یا نور ستارگان کویر، برای دیدن رنگ زرد گل آفتابگردان برای
خیره شدن به جاریِ آب شاید، اما برای ساعت پشت ساعت، روز پشت روز، شب پشت شب خیره ماندن
به نور مهتابی مانیتورها آفریده نشدهاند.
قرار
نبوده خروسها دیگر به هیچ کار نیایند و ساعتهای دیجیتال به جایشان صبحخوانی کنند.
آواز جیرجیرکهای شبنشین حکمتی داشته حتماً، که شاید لالایی طبیعت باشد برای به خواب
رفتن ما تا قرص خواب لازم نشویم و این طور شب تا صبح پرپر زدن اپیدمی نشود.
من
فکر میکنم قرار نبوده کار کردن، جز بر طرف کردن غم نان، بشود همه دار و ندار زندگیمان،
همه دغدغهزنده بودنمان. قرار نبوده کنار هم بودن و زاد و ولد کردن، این همه قانون
مدنی عجیب و غریب و دادگاه و مهر و حضانت و نفقه و زندان و گروکشی و ضعف اعصاب داشته
باشد.
قرار
نبوده این طور از آسمان دور باشیم و سی سال بگذرد از عمرمان و یک شب هم زیر طاق ستارهها
نخوابیده باشیم. قرار نبوده کرِم ضد آفتاب بسازیم تا بر علیه خورشید عالم تاب و گرما
و محبتش، زره بگیریم و جنگ کنیم. قرار نبوده چهل سال از زندگی رد کنیم اما کف پایمان
یک بار هم بی واسطهی کفش لاستیکی یا چرمی یک مسافت صد متری را با زمین معاشرت نکرده
باشد.
قرار
نبوده من از اینجا و شما از آنجا، صورتک زرد به نشانه سفت بغل کردن و بوسیدن و دوست
داشتن برای هم بفرستیم...
چیز
زیادی از زندگی نمیدانم، اما همین قدر میدانم که این همه قرار نبودهای که برخلافشان
اتفاق افتاده، همگیمان را آشفته و سردرگم کرده...
آنقدر
که فقط میدانیم خوب نیستیم، از هیچ چیز راضی نیستیم، اما سر در نمیآوریم چرا...
پینوشت:
آن قسمت "تا به حال بیل زدهاید؟ باغچه هرس کردهاید؟ آلبالو و انار چیدهاید؟
و..." را که میخواندم یاد دوستی افتادم که چند وقت پیش به روستایی رفته بود
و چه قدر حال کرده بود با آن تجربه جدید و چه قدر حالش خوب شده بود.
۴ نظر:
چه جالبن اتفاقا منم اون قسمت از نوشته رو که خوندم، یاد همون دوست افتادم :پی
و جالبه که همین چند شب پیش داشتیم با دوستان حرف میزدیم از تجربه خوابیدن توی بالکن و خیابون، و من فهمیدم این همه سال از زندگیم گذشته اما تا به حال زیر تاق آسمون توی طبیعت نخوابیدم!
آدم همیشه به این یادآوری ها نیاز داره حتی اگر فقط بتونه قسمت کوچیکیشو انجام بده
این رخوت، این تنبلی، چاره داره!
ممنون برای متنی که هم ایمیل کردی و هم اینجا نوشتی
بعععله خب بایدم یادتون بیفته:دی
من اگه درست یادم باشه یک شب زیر تاق آسمون خوابیدم. ولی چه خوابیدنی. و به چه غلط کردنی افتادن!! آخه کی اواخر شهریور شب رو تو محوطه غار علیصدر از توابع استان همدان سردسیری صبح میکنه با یه لا پتو؟؟:دی
=))
مشکل از مغزافزاره نه سخت افزار
همین چند روز پیش بود که برای یادگرفتن گرامر زبان درمورد آینده صحبت میکردیم و آخرش به این نتیجه رسیدم که در آینده همهچی مجازی و ذهنی خواهد بود، همممه چی.و مُدام هم همون صحنهی فیلم والایی تو ذهنم بود
ارسال یک نظر