میدانی
تا به حال چه مدتی را صرف صحبت با تو کردهام؟
نه
صحبت با خودت. صحبت با تصوری از خودت. زمانی که تنها بودم و نیاز داشتم کسی کنارم
باشد، ولی نبود. چارهای جز این نداشتم. که تو را در تصوراتم احضار کنم. با تو
صحبت کنم. تا دلم گرم شود. از هر چیزی که دوست دارم بگویم و تو تنها گوش کنی. به
تمام حرفهایم با دقت گوش کنی و همه را درک کنی. جاهایی که که صورتت در هم رفت،
توضیحاتم را بیشتر کنم تا خودم و خودت را قانع کنم. میدانم که میفهمی چه میگویم. اما نمیدانی ... .
تمام
حرفهایم را به تصویر و تصورت میگویم. گاهی هم با خودم تکرارشان میکنم تا در
اولین فرصت دیدارت، برایت بازگویشان کنم. آخر میدانی، صحبت کردن با خودت لذت
بیشتر ی دارد. آنجایی که ساکت نباشی و حرف بزنی و من صدایت را بشنوم و ... . اما
وقتی به تو میرسم، تمام نقشهایم نقش بر آب میشود. نام خودم را هم فراموش میکنم.
چه رسد به حرفهای بیسر و تهی که به خودم تکرارشان کرده بودم. ساکت میمانم و به
تو خیره میشوم. شاید این بار تو بودی که مرا احضار کرده بودی تا با من صحبت کنی و
من تنها گوش کنم. کسی چه میداند، شاید من تنها قسمتی از تصورات تو باشم و هستیام
از تو.
و
تو؟
...
...
۴ نظر:
به به چه خوب و پراحساس بود این نوشته ات
سلام! آقا سينا میخوام از عالی بودن موضوعی که بهش پرداختی بگم اما ندونستم چطور! فقط میگم عاليه!
تا اشارات نظر نامهرسان من و توست ...
:)
ساده و ساده و ساده جلو می آید تا خط آخر
این کسی چه می داند دلچسب یا ترسناکی که گفتی
هستی ام از تو هم بنظرم توضیح اضافه بود از شدت ضربه ی وارده به سرم کم کرد ولی باز هم لذتش پایدار ماند
دوست داشتم این هپروت عاشقانه را :)
ارسال یک نظر