تا به حال به اجناسِ بساطِ کهنهفروشان نگاهی انداختهاید؟
لوازمی زنگزده و کهنه و رنگ و رو رفته. از چشم افتادهاند. جذابیت خود را از دست دادهاند؛ حتا کارایی خود را. دلِ صاحب خود را هم زدهاند. دیگر در نظر او ارزشی ندارند که اینگونه در بساطی قرار گرفته و چوب حراج بر تنشان زده میشود.
داستان آدمها هم آنچنان تفاوتی با داستانِ اجناسِ بساطِ یک کهنهفروش ندارد. آدمهای قدیمی، بویِ کهنهگی میگیرند. هرچه تکرارِ دیدار آنها بیشتر باشد، زودتر کهنه میشوند. کهنه و تکراری. قیافهیشان، بس که دیدیمشان. صدایشان، بارها و بارها شنیدیمشان. دیگر جذابیتی ندارند. تا ماتحت وجودشان را شناختهایم. دیگر جایی در وجودشان نمانده که بخواهیم کشفش کنیم و با کشفی جدید به وجد آییم. جایی نیست که با آنها نرفته باشیم. کاری نیست که با هم انجام نداده باشیم. دیگر دستمان هم برای آنها رو شده. به آنی به قصدمان پِی میبرند. کار پیشبینی ناپذیری نیست که انجام دهیم و شخص را بیش از پیش مجذوب و شیفته خود نماییم. انجام کارهایی که روزی بیشترین لذتها را در کنار هم به همراه داشت، عادی و کسل کننده شدهاند.
دیگر باید مانند جنسهای دسته دوم و به درد نخور، این انسانها را هم در کناری باقی گذاشت و از کنارشان گذشت. چوب حراج بر تنشان زد و به این امید بود که شخصی پیدا شود و شر آنها را از سرمان وا بکند. دیگر احتیاجی به آنها نیست. تاریخ مصرفشان از حد گذشته. ترش شدهاند و مدتهاست شیرینی اولیه را از دست دادهاند.
ولی آدمهای نو؛ آدمهای نو جذابیتی نهفته در وجود خود همراه دارند. هزار لایهیِ دست نخورده و ناشناخته دارند. هر قسمتی را که بشناسی، بازهم قسمتهای دستنخوردهای برای شناخت باقی ماندهاند. هزار جا میشود رفت و هزار کار میشود کرد و هزار حرف نو میشود زد و ... و همگی با رنگ و بویی تاره و جدید. حتا اگر دقیقا همانهایی باشند که روزی با آدمهای قدیمی صورت پذیزفتهاند، بازهم طعمی تازه دارند. خاصیت آدمهای نو این است. همه چیز را تازه میکنند، درست برعکس آدمهای قدیمی.
یک روز آنها هم تمام میشوند. آنها هم روزی بویِ کهنهگی میگیرند. اگر خیلی منصف باشیم میشوند خاطره.
دیگر گذشت آن روزها که با گذشتنشان چیزی را با ارزشتر میکردند. دور، دورِ آدمهای جدید و کشف ناشناختههاست.
ولی من، میترسم از ناشناختهها. آدمهای کهنه را بیشتر دوست دارم.
۸ نظر:
چقدر مطلق نگاه کردی به این قضیه. خاکستری.
اصلا نمیشه ادعا کرد آدمها رو میشه شناخت، انقدر که جایی برای شناختشون نمونده باشه.
بعد تازه اساس کنارگذاشته شدنشون این باشه.
شانس آوردی جمله آخر رو نوشتی وگرنه باورم نمی شد این نوشته تو باشه.
با این دید، انقدر مطلق اون هم، موافق نیستم. در مواردی آدما اکسپایر می شن و گاهی نمی شن. به نظرم بستگی داره به شخصیت کسی که روبروته و دوم هم هنر خودت تو کشف ظرافت های وجودیش چون برعکس چیزی که گفتی ویژگی ناشناخته تو آدمها همیشه هست چون همیشه در حال تغییرند شده خیلی ریز و بی صدا. اصلاً همینکه حس کنی دیگه جذاب نیستن برات هودش ماحصل همون تغییره هم ازطرف خودت هم اون ...
@تلخک
نمیشه آدم ها رو به صورت مطلق شناخت. درست. ولی دیگه کسی واسه کسی اینقد وقت نمیذاره که بخواد کاملا بشنادس. همین که لایه های سطحی شناخت کامل شد دیگه شخص اون جذابیت اولیه شو نداره. تکراری میشه. عادی میشه. چیزی که حتا برای زن و شوهرها هم به وفور پیش میاد. دیگه چه توقعی میشه از اشخاصی داشت که هیچ تعهدی به هم ندارند.
@حیاط خلوت
خط اول جوابی که به تلخک دادم.
بعدشم چرا نمیتونم چنین چیزی نوشته باشم؟ خودت میگی آدما تغییر میکنن. من نمیتونم تغییر کنم؟ من نمیتونم اون آدم خوش بین نباشم و همه چی رو با عینک خوش بینی نگاه نکنم؟ این طور بودم و آخرش نتیجه ش چی شد؟ بد نیست بعضی موقع ها هم این جوری نگاه کرد.
اومدم یه چیزی بنویسم که دیدم تلخک و سرور قبل از من نوشتن!
منطق این نوشته داره میگه:
خب هروقت شناسایی آدمها به یه سطحی رسید، دیگه جذابیت از بین میره، یا کمرنگ میشه، یعنی یه رابطهی معکوس دارن با هم.
اینجوری اگه باشه که اصلا سنگ رو سنگ بند نمیشه؛ یعنی رابطهای باقی نمیمونه.
به نظر من تازه بعد ازین شناختها، بسته به طرفی که داره شناخت روش صورت میگیره، تازه اون رابطه میتونه وارد فاز لذت بردن از هم باشه، گاهی هم برعکس.
@تلخک
به غیر از شناخت چیز دیگه ای هم هستا. تکراری شدن. چیزای دیگه هم به خاطر همین تکرار ارزششونو از دست میدن.
خب هر چیزی هم استثنا داره. اینم داره. ولی در کل چند نفرو میشناسید که با آدمای زیادی تا آخر عمر رابطه صمیمانه داشته باشن؟
متاسفانه آدما یه جایی برای هم تموم میشن. منم دوست ندارم چنین چیزی بشه. ولی دست ماها نیست دیگه. نمیخوایمم باورش کنیم چون تلخه.
اوه! چقدر عصبانی!
منظور این نبود که تو نمی تونی اینطوری فکر کنی یا نباید فکر کنی. هر کسی بنا به دلایلی می تونه مود فکری و عینکش عوض بشه حالا خود خواسته یا به مرور بدون اینکه متوجه باشه. اما من این قدر مطلق گرایی رو در تو ندیده بودم که شاید هم بوده و ندیدم و گرنه مثبت و منفی بودن یه چیز نسبیه و عیبی هم نداره بلکه لازمه!
بعد هم من حرفتو قبول ندارم اونم انقدر تعمیم یافته. حرفت دقیقاً به همون لایه سطحی برمیگرده، یعنی فقط توی اون مرحله می تونه درست باشه. بله خیلی چیزای آدما خیلی زود واسه آدم عادی می شه حتی بین اونایی که علاقه ویژه ای به هم دارن، اما دقیقاً تو این مرحله ست که اگر اون آدم برات از گروه خاصی باشه پرتاب می شی تو لایه پایین تر، عمیق تر می شی، یعنی باید که بشی چون داره می شه بخشی از زندگیت. نمی تونی بگی خب که چی چون آخرش ممکنه بازم کهنه شه؟ اما اگر اینطوری بخوایم ببینیم که "کی حوصله داره وقت بذاره" دیگه جای حرفی نمی مونه این یعنی تویی که به نوعی صلاحیت یا حوصله یا علاقه عمیق شدن تو آدما رو نداری، در قبال همه که نمی شه، اما در مورد کسایی انگشت شمار باید که این وقت و حوصله رو داشته باشی وگرنه زندگیت می شن پر از آدمایی که به عمق چند سانت شناختیشون و اینم جبر زندگی نیست حاصل منش خودته. یعنی خودت اجازه دادی که تکراری و سطحی بشن و تلاشی نکردی برای موشکافیشون.
رابطه، عمق و شرایطی که اتفاق می افته رو بیشتر وقتا خود ماییم که می سازیم، خود ماییم که بلدیم یا بلد نیستیم چطوری زنده نگه ش داریم. یه دوستی یه رابطه مثل یه بچه می مونه، مسئله فقط نطفه و به دنیا اومدنش نیست، بعدش پرورش و نگهداری و طراوات و تغذیه و محبت و همه چی می خواد تا همیشه رشد کنه و تو ازش لذت ببری... ("تو" توی کامنتم شخص تو نیست، توی نوعی رو میگم)
خب وقتی آدم یه چنین چیزایی تو اطرافش میبینه دیگه چی کار میتونه بکنه؟ نمیتونه به کسی زور بگه که بیا تو رو خدا با من باش!!
من هنوزم آدم های قدیمی رو بیشتر دوست دارم.
ارسال یک نظر