شاید برای اولین بار در زندگیام باشد
که دیدی تیره و تار و مبهم همراه با نگرانیای از آینده در درونم در حال شکلگیری
است. هر روز به طورت تصاعدی رشد میکند. مثل خیلی از چیزهای دیگرمان. مثل تمام
نابسامانیهایمان. بحث، بحثِ نان است. پولی که ارزشهای نداشتهاش را هم دارد از
دست میدهد. پشتوانهیِ ارزشمندی که ارزش یک سکهیِ کوچکش کمکم دارد نزدیک میشود
به قیمت خون آدمها. خبر از تحریم بانکهای چرخانندهیِ چرخِ اقتصاد. خبر از
تحریمِ خریدِ بزرگترین منبع درآمد ملی؛ نفت. بگذریم از حرف و حدیثهای هر چند وقت
یکبار حولِ درگیری و جنگ. همانهایش کافیست برای فرو رفتن در دلِ شب. در تاریکی
مطلق.
همچنان میخندم به تمام این مسائل. زار میزنم با خندههایم.
همچنان میخندم به تمام این مسائل. زار میزنم با خندههایم.
۱ نظر:
این روزا همش صحنه های زمان جنگ جهانی دوم میاد جلوی چشمم . مثلا تصور می کن که چطور مردم دچار قحطی شده بودن ، حکومت نالایق و استعمار خارجی مردم رو زیر چکمه هاشون له کرده بودن ، خلاصه همش تو ذهنم تصاویر مدل این فیلمای مدار صفر درجه و ایناست ! خدا بهمون رحم کنه ، تا دیروز چه آینده روشنی در انتظارمون بود که حالا دیگه چی منتظرمون باشه !
راستی قالب جدید مبارک . قشنگه ازش خوشم اومد .
ارسال یک نظر