شاعر زبالهها اسمی
که به هیچ وجه تصوری از آن چیزی که قرار است در فیلم ببینیم را در ذهن ایجاد نمیکند.
به شخصه تصوری این چنین از فیلم داشتم:
"رفتگری
عاشق دختری میشود و در پِی آن حوادثی حتا طنز گونه رخ میدهد و ... ."
شاید
توقیف چند ساله آن بود که انگیزهای برای خریدن و دیدنش را در اختیارم گذاشت. آن
هم بعد از مدتها خاک خوردن در گوشه اتاق.
ولی
تنها کافیست چند دقیقه ابتدایی فیلم را تماشا کنید تا جذب دیدن آن تا انتها شوید.
حتا با آن تصورات میتوان حرفهای ابتدایی فیلم را هم به پای بازار گرمی گذاشت!
ولی صبر کنید. این داستان و آن حرفها همچنان ادامه دارد...
اخطار: در ادامه مطلب خطر لو رفتن داستان فیلم وجود دارد.
در
ابتدای فیلم با 3 مرحله آزمون استخدامی رفتگری مواجه میشویم. شغلی که برای داشتنش
باید از پس تمام مراحل برآمد و خدا رو شکر کرد که از بین 3 میلیون نفر بیکار به
شغلی دست یافته.
مرحله
اول آزمون علمی و شرح قانون کپلر از اول تا به آخر.
مرحله
دوم آزمون دینی و دانستن اوقات شرعی و خواندن دو رکعت نماز با صدای بلند.
مرحله
سوم آزمون سیاسی و گرایشات فردی به چپ یا راست.
ادامه
داستان به همین مرحله آخر ربط پیدا میکند. حد وسط(بیتفاوتی) وجود ندارد و حتا
راست بودن هم قانع کننده نیست و تنها این جمله باب دل آقایان است که کارها را روبهراه
میکند: "هر وقت چپ خوب بود من چپم، هر وقت راست خوب بود من راستم، میشه الان
به من بگید راست خوبه یا چپ؟" (بلافاصله صحنه بعدی و بسیار عالی جمع شدن
تابلو راهنمایی و رانندگی یکطرفه به سمت چپ و جایگزینی آن با تابلوی یکطرفه به
سمت راست)
شخصیتهای
اصلی عبارتند از دختر جوانی به عنوان نمادی از نسل جوان و در به دری آنها(نهفته
در نگاههای خیره و سرد رو به جلو) و نامزدش در حادثهای(کوی دانشگاه؟) کشته شده و
به دنبال اجازه مهاجرت از این سفارت به آن سفارت در رفت و آمد است و شاعری به
عنوان نمادی از روشنفکری که ریشه در این خاک دارد و خانهاش نمادی از وابستگی او
به کشورش است که حق خروج را از آن به خود نمیدهد و سومین شخص رفتگری که به عنوان
عاشق، رابطی میشود بین دختر و شاعر.
اشارهها
و طعنههای دیگری مانند توجه مسئولین به مبارزه با رشد بیش از حد موشها و بسیج
نیروها در این راه در حالی که مشکلات بسیار دیگری وجود دارد، در طول فیلم خودنمایی
میکنند.
در
انتها شاعر(روشنفکر) خود را فدا میکند تا به صورت غیرمستقیم دختر(نسل جوان) را
از ورطهای که در آن گیر کرده نجات دهد و بارقههایی از امید را در آینده روشن
کند.
پینوشت:
بین نقدهایی که از فیلم خواندم، نقدهای سایتهای ارزشی از همه جالبتر بودند. لذتبخش
است که میبینی آنچنان حرص میخورند و چنگ میاندازند تا دق و دلیشان را سر هر
چیزی که دستشان میرسد خالی کنند. محسن مخملباف(نویسنده فیلم) هم که شده مرکز سیبل
و بیشتر تیرها به سوی او نشانه رفتهاند.
۶ نظر:
من حتی اسم این فیلمم نشنیده بودم :دی
بده ببینیم خب
خب همین دیگه!
خیلی با چیزی که به نظر میاد تفاوت داره. نه اینکه فیلم خیلی خوبی باشهها. یه فیلم متوسط شاید. ولی اصلن اون چیزی نیست که آدم در موردش از روی اسم و حتا خلاصه داستانش فکر میکنه.
وضعیت اکرانشم محدود بوده فکر کنم. اونم تو سال 88. قبل یا بعد انتخاباتشو یادم نیست ولی.
آها
آره منم اسمو خوندم فکر نکردم اینی باشه که میگی
حالا لازم شد تقدیم کنی بهم :دی
راستی این ادامه مطلب رو چطوری می ذاری توی اسپات
هرچند که توی گودر همه ش با هم دیده می شد
شاعر زبالهها، عرضه شده در فروشگاههای محصولات فرهنگی سراسر کشور.
من مگه فروشگاهم؟؟:دی
تو نوار بالای ادیتور بلاگرعکس یه کاغذ هست وسطش پاره شدهها، اونو بزنی از اونجایی که انتخاب کردی به بعد میره تو ادامه مطلب. واسه من که فارسیه اسم اون گزینه(کاغذ وسط پاره) هست "درج وقفه پرش".
فروشگاه نیستی بامعرفتی؛ لوتیای؛ لارج؛ ایکس لارج حتی (دارم خرت میکنم آروم وایسا اثر کنه)
آهاااان!که اینطور.. فمستیدم
ارسال یک نظر