هر گاه مادرم را میبینم که تنها در خانه نشسته و برنامهها و سریالهایِ کسل
کننده و تکراری تلویزیون تبدیل به یار غارش گشته و تنها تفریحش تا تره بار رفتن و
خرید برای خانه شده، دلم میسوزد.
شخصی که این همه سال عمرش را صرف بزرگ کردن فرزندان خود کرده و اینک که کمی از
این نظر آسوده خاطر شده(نه صد درصد)، دیگر توانی برای انجام تفریحات معمول که هر
کسی به آنها احتیاج دارد، ندارد. یا پا درد میکند یا دست و یا به هر حال کار از
جایی میلنگد. هیچگاه نمیتوانم خود را در چنین موقعیتی تصور کنم. راستش اصلن میترسم
از پیر شدن و کهولت سن. با این حال نمیدانم چگونه میتوانم مادرم را شاد کنم.
فاصلهای بین ما ایجاد شده که حتا نمیتوان فعل خواستن را در این بین صرف کرد.
فرزند خوبی نبودهام و این را خودم نیز میدانم. هر چند از مادرم بپرسید پاسخ
دیگری میدهد. هرچه هست این حس دلسوزی همیشه همراه من است.
اشخاصی که در این بین دست کمی از مادرها ندارند، پدرها هستند. با این تفاوت که
آنها حتا از حس دلسوزی فرزندان نسبت به خودشان هم بیبهره میباشند!
نمیدانم این فاصلهها را چه کسی بوجود آورده. مقصر فرزندان هستند یا پدر و
مادرها. ولی هرچه هست، چیز خوبی نیست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر