کارآموزی + نقطه‌یِ پایان

دلم برای اون پارکبان ریشو که تو تمام صبح‌های سرد و تو برف و بارون، خیلی زودتر از من در کنار این اتوبان سرسام‌آور و شلوغ و پر رفت و آمد، می‌ایستاد و برای ماشین‌ها قبض می‌نوشت و من هم دراین چند وقت یکی از مشتریان ثابت و پر و پا قرصش شده بودم، تنگ میشه. دلم برای هله هوله فروشای دم در کارخونه که شده بودم مشتری دائم بیسکوئیت‌های دیجستیو شکلاتی و رنگارنگ‌شون، تنگ میشه. دلم برای سرپرستم با اون لهجه شیرینش و اون "عالی، عالی" گفتناش تنگ میشه. دلم برای اون صدایی که قرار بود روز آخر بهش بگم تُن صداتون خیلی خوبه، ولی آخر هم نگفتم(به دلیل ساده‌یِ در مرخصی بودن)، تنگ میشه.
دلم برای همشون تنگ میشه.
ولی،
فراموش میشن! خیلی ساده‌تر از اون چیزی که میشه فکرشو کرد.

چهارشنبه 26 بهمن ماه 1390 ساعت 3 بعد از ظهر

۱ نظر:

mari گفت...

فراموش شدن خیلی غمگینه