خالی


آخ که چه قدر دلم گرفته.چند روز بود که دلم میخواست بگیره ولی فرصتش پیش نمیومد.
بالاخره دیروز با بارش این بارون فرصتش پیش اومد.دلم گرفت،تنگ شد؛نمیدونم واسه چی،واسه کی.
گیج و منگ و گنگ شدم.سست شدم.یه حس غریب.یه دفه خالی شدم.خالیه خالی.دیگه دلم نمیخواست داد بزنم.دلم نمیخواست به چیزی فکر کنم.دلم میخواست تا صبح تو ترافیک زیر بارون بمونم و به صدای برخورد قطره‏های بارون به سقف ماشین گوش کنم و به رفت و برگشت برف پاک،همراه صدای جیر جیرش که با صدای بارون قاطی میشدن،نگاه کنم و یه آهنگ رو خودم واسه خود خودم زیر لب زمزمه کنم؛من خالی از عاطفه و خشم،خالی از خویشی و غربت،گیج و مبهوت بین بودن و نبودن ...
دلم میخواست برم زیر بارون و بدون ترس از خیس شدن قدم بزنم.دلم میخواست بدون توجه به سرما پنجره رو تا ته باز کنم تا صدای برخورد قطره‏های بارون به شیروونی ایرانیتی که چند متر بیشتر باهام فاصله نداره رو بهتر بشنوم.تو سکوت مطلق،فقط صدای بارون باشه و من.دلم میخواست تا صبح کنار پنجره وایسم و به قطره‏های بارونی که با نور چراغ خیابون روشن میشن،زل بزنم.
خودم باشم و خودم ولی نبودم و نبودم؛نتونستم که باشم.
کارهایی رو که دلم میخواست انجامشون بدم نتونستم انجام بدم.من موندم با یه دل پر از غم.شاید دوباره باروونی بباره و غم‏های دل منو بشوره و با خودش ببره.
*فقط حس و حال من این طور نیست.با خوندن مطالبی مثل این مطلب(یک دقیقه سکوت،سرگیجه) فهمیدم که در این تنهایی،تنها نیستم.تو این خالی بودن فقط من نیستم که خالیم.به امید اون روزی که دوباره پر شیم و بتونیم کار درستو انجام بدیم.
*هر وقت دیگه‏ای که بود خودمم با خوندن این چیزا میگفتم عاشق شدی!!ولی این کجا و آن کجا.
*میگن سال 2010 شده.خواب به من چه!!چی به من میرسه به غیر از یه سری تحریمات جدید.تحریمات هدفمندی که آقایون غربی میگن فشاری به مردم وارد نمیکنه!!(یعنی ما اینقد اُسکولیم که هر کی هر چی گفتو باور کنیم!؟)
در هر صورت به اونایی که کریسمس رو قبول دارن تبریک میگم عیدشون رو.


۱۸ نظر:

ناشناس گفت...

اين شعر جديد سيمين بهبهاني رو برات مي ذارم كه يكمي حالت بهتر بشه :))


شنیــدم باز هم گوهر فشــاندی. که روشنـــفکر را بزغاله خواندی. ولی ایشــان ز خویشـانت نبـودند. در این خط جمله را بیــجا نشـاندی. سخـن گفـتــی ز عدل و داد و آنرا. به نان و آب مجــانی کشــاندی. از این نَقلت که همچون نٌقل تر بود. هیاهــو شد عجب توتــــی تکانــدی. سخن هایت ز حکمت دفــتری بود. چه کفتر ها از این دفتر پراندی. ولیــکن پول نفـت و سفره خلــــق. ز یادت رفت و زان پس لال ماندی. سخن از آسمان و ریسمان بود. دریـــغا حرفـی از جنـــگل نراندی. چو از بزغاله کردی یاد ای کاش. سلامـی هم به میــمون میرساندی!


شهرزاد

ناشناس گفت...

اقا جان وقتي غمگيني ننويس!ببين من خودم را راحت بكردم!وگرنه هر روز مي خواستم بيام براتون بنالم!با اين اوضاع. :))))


شهرزاد

دیلماج بانو گفت...

یه مدت که شنگول بزنی و همیشه شادیهاتو بنویسی و مردم بیان بخندن بعد که یه وقت دلت می گیره نمی دونی بری کجا داد و بی داد کنی! من اسم وبلاگم درددل هست اما عمرا نمی تونم درددل بنویسم. حرف جدی هم می زنم همه به شوخی می گیرن.

تو تنها کسی نیستی که این چن وقته گم شده. خیلی ها گم شدن.نمی دونن چیکار بکنن و یه مدت دلشون آرامش می خواد و می خوان یه جایی باشن تا فکر کنن و کارایی که دوست دارن انجام بدن!!

ذهن ِآشفته گفت...

نوسان احساس
چیزی‌ست که باید برایش خوش‌حال باشی
در واقع
خوش‌حال باشی که هنوز
بی‌تفاوت نیستی
هنوز
چیزی هست که دوستش داری
یا نداری

فرشاد نوروزپور گفت...

درسته سينا جان .. اين روزها حال ما هم چنين است همسايه ..

حیاط خلوت گفت...

ديروز آسمان ما هم گلويش پر ابر بود. هق هق هاي اولش،‌ را نزده پياده راه افتادم تا خانه مان. با همان بقچه موزيك مختصرم... خيابان خلوت بود اما باز هم چيزهايي براي ديدن داشت،‌مثل پيرمردي كه عصازنان مقابلم كند راه مي رفت و من نمي دانم چرا فكر كردم كه بايد پشت سرش با همان سرعت بروم،‌جلو نزنم و قدم هايش را نگاه كنم تا مبادا خيال ورش دارد كه ازو جوان ترم
كه اين روزها همه مان 20 ساله مي خوابيم و 200 ساله بيدار مي شويم !

شب بغض آسما تركيد،‌چنان فرياد مي زد و مي كريست كه انگار سالها بود اينجا نيامده .. چقدر دوست داشتم همراهي اش كنم . من هم مثل او در "وطن خويش غريب"ام

Elham گفت...

***

دیشب صدای بارش قطرات باران روی کولر اتاقم را شنیدم . عجبا که این صدای تکراری هرگز کهنه نمی شود و کارکردش را از دست نمی دهد .
بغضی که روزها در گلو داشتم و داشت خفه ام می کرد ، ترکید ، اما صدای هق هق من با صدای باران همنوا نشد ، چون این صدا یک راز بود . پس شانه هایم با ملودی باران آنقدر رقصیدند که خسته شدند .

اما نمی دانم چرا سبک نشدم !
مرا رهایم کنید از این موجود نامرئی گنگ که گلویم را می فشارد ...

ــــــــــــــــــ

یکی از قشنگترین متن هایی بود که از آغاز آشنایی تا امروز از شما خوندم و با همه وجودم تک تک کلماتتون رو حس کردم ، انگار احساس خودم بود که از به کلمه در آوردنش عاجز بودم ، اما یکی دیگه به شکل هنرمندانه ای کلمه اش کرده بود !

ممنون


***
Elham
***

مهندس پنگول جونی گفت...

نترسید نترسید ما همه همدرد هستیم

;-)

2nya گفت...

من هیچ وقت یاد نگرفتم به آدمی که دلش گرفته باید چی گفت.ولی میدونم چی نباید گفت.شوخی یکیشه!مسخره بازی دومیشه!گفتن اینکه"همه چیز درست میشه" سومیشه!عوض کردن حرف چهارمیشه!گفتن "عاشق شدی؟"پنجمیشه!بقیش هم یادم نیست
.
چند شب پیش طرفای 3 نشسته بودم تنها تو حیاط بیمارستان به چراغ چشمک زمان کنار پارکینگ نگاه میکردم.به دلایلی امیدوارم اخرین بار باشه تو زندگیم که اونجوری میشم
الان اینو خوندم باز برگشتم همونجا.کلی فحشت دادم!راضی باش خلاصه

2nya گفت...

نمیدونم چرا،ولی اون بالا به چشمک زن گفتم چشمک زمان!این چه مدل غلط تایپی ایه دیگه
.
ها یه مورد دیگه هم اضافه کنم!اظهار شادمانی و اینکه ما که خوشحالیم و ...ششمیشه!

2nya گفت...

میگم تو چرا به خوب میگی خواب؟
من هی هر دفه میبینم فک میکنم غلط تایپیه،ولی انگار نیست
املا چند میشدی تو مدرسه؟

Unknown گفت...

@شهرزاد
بعله.شعر جذابی بود!!
والا کسی رو گیر نیاوردم واسش بنالم مجبوریدم اینجا نالش کنم!!اینم از اون اتفاقات نادر بود که ممکنه هیچ وقت دیگه تکرار نشه

@دیلماج
همون بهتر که این حرفا زیاد جدی گرفته نشه.مردم خودشون کم غصه ندارن که ما هم با نوشتنه غمه‏هامون داغ دلشونو تازه کنیم.اصلا دوست ندارم از غم و غصه بنویسم ولی این دفه نشد که ننویسم.

@ذهن آشفته
کاش میشد بی تفاوت بود.وقتی بی تفاوت نباشی ولی کاری هم نتونی بکنی؛همون بهتر که بتونی بی تفاوت باشی!!

@حیاط خلوت
مثل همیشه نوشتتو چند بار خوندم.جذاب و گیرا.ممنون

@الهام
این سبک نشدنش خیلی آدمو عذاب میده.
ممنون

@2nya
با این رد گزینه هایی که انجام دادی نباید هیچی به اون شخص گفت!!
بیمارستان!؟خدا بد نده.
به من چرا فحش میدی!؟به من چه که چراغه هی بهت چشمک میزد.میرفتی به خودش فحش میدادی!!(این از همون مواردیه که رد کرده بودی.پس میتونی چند فحش اضافه هم بدی)
چراغ چشمک زمان رو هم همون چشمک زن خوندم و اگه نگفته بودی متوجهش نمیشدم.
خواب از اونجایی که من خواب رو خیلی دوست میدارم مینویسم خواب!!والا مشکل املایی هم نیست.مشکل از اون چیزیه که تو ذهنم جا افتاده و همون گفتاریه که با غلط املایی به نوشتار در میاد.

قاصدک گفت...

همه همدردیم عزیز
گرفتار یک درد مشترک

حیاط خلوت گفت...

:-)

نوشته ات آدم را به ذوق مي آورد ما بي تقصيريم

Unknown گفت...

اینو دیشب خوندم حالم در حد تیم ملی منقلب شد دیگه نتونستم نظر بذارم
انصافاً از برخی لحاظ میتونم بگم یکی از زیباترین نوشته هایی بود که ازت خوندم (بیشتر از نظر احساسی)
...
در رابطه با احوال غریبی که به آدم بعضی وقتا دست می ده، خودم به شخصه معتقدم نباید گذاشت به راحتی خراب بشه یا از بین بره که مطرح کردنش با دیگران کمی از لذت قضیه رو از بین می بره ولی خب یه خوبی داره که می تونی این حس زیبا رو حالا در قالب نویسندگی به دیگران هم انتقال بدی
...
کی گفته که معشوق باید حتماً ماهیت فیزیکی داشته باشه ؟ :دی
فقط یه پیشنهاد برادرانه بهت می کنم ، اگه تا حالا به صورت فیزیگی درگیرش نشدی، جون امین تمام تلاشت رو بکن از این به بعد هم نشی، سعی کن تا اونجا که می شه فعلاً با همون متافیزیک سر کنی :دی

فاطمه گفت...

گاهی پیش میاد که آدم دوست داره با خودش خلوت کنه.خودش باشه و خودش

ترگل گفت...

خب چرا این کارهایی که دوست داشتید رو انجام ندادید؟ میتونستید ها!
نمیدونم منظورت از خالی بودن چیه؟ ولی همه یه سری هدف دارن که میخوان بهش برسن پس هیچکس خالی نیست
تحریم؟؟ منم دوست ندارم هیچکس دوست نداره ولی خب خیلی کارها میشه کرد که دیگه اونا مارو تحریم نکنن ولی کی به فکر مردمه؟؟هیچکس

Unknown گفت...

@حیاط خلوت
حالا یه دفه من نوشتم.اون نوشته هایت وبلاگت از کجا اومده!؟
این ذوق نوشتن تو وجودت هست و به تحریک کسی هم نیاز نداره.

@AmiN
والا این حس غریب آنچنان لذتی نداشت که بخوام با اشتراک گذاشتنش لذتشو کم کنم.
تا حالا درگیر فیزیک کسی نشدم و از این بابت آزادِ آزادم.همون متا فیزیک دست نیافتنی حالش بیشتره.دهن خودتو سرویس میکنی که بهش برسی ولی هیچ وقت نمیرسی و همچنان دهن خودتو سرویس میکنی که بهش برسی!!

@ترگل
اونقدرا هم آسون نبود.یه چیزی بود که منو این طرف و اون طرف میکشوند و خودم از خودم اختیاری نداشتم!!
خالی دقیقا همون چیزیه که گفتی.خالی شدن از هدف.منم هدف داشتم و دارم ولی وقتی چنان سرکوبی رو میبینی خالی میشی.مایوس میشی.بهم میریزی.نمیدونی باید چی کار کنی.
کی به فکر مردمه!؟!؟