ظالم؛تو میتونی!!


به زبان معیار:(به پیشنهاد دوستان فرهنگی)
تمام سعی و تلاش خود را به خرج میداد تا بتواند یک گام دیگر،فقط یک گام دیگر پیش برود.ولی نمیتوانست.خیلی به خود فشار میاورد ولی باز هم نمیشد.بدون هیچ وقفه و استراحتی،کمتر از یک ثانیه سر جایش می‏ا‏یستاد و انرژی خود را ذخیره مینمود برای برداشتن گام بعدی،ولی همین که میخواست به سمت جلو خیز بردارد،همانند اینکه مانعی نامرئی سر راهش گذاشته باشند،به مانع برخورد میکرد و دوباره سرجای اولش بازمیگشت.از تلاشش دست نمی‏کشید.دوباره خودش را آماده میکرد برای گذشتن از مانع.از سکون و در جا زدن بیزار بود زیرا همیشه در حال حرکت بود و هر طور که بود می‏بایست به راهش ادامه میداد،بدون هیچ توقف و استراحتی؛حتی به اندازه ثانیه‏ای.
ولی این بار توان و نیروی عبور از مانع را نداشت.دیگر نمیتوانست بدون هیچ توجهی به ثانیه‏‏ها و دقیقه‏ها و ساعت‏ها،آنها را بشمارد و عین آب خوردن پشت سر بگذارتشان.
این بار او بود که پشت ثانیه‏‏ها گیر افتاده بود و نمیتوانست از پسشان بر بیاید.زمانی که هنوز قدرت و توان مقابله با ثانیه‏ها را داشت با بی رحمی تمام از روی آنها رد میشد و خیلی راحت آن‏ها را میکشت و جنازه‏یشان را به یادها و خاطره‏ها می‏سپرد.
ولی انگار این بار ثانیه‏ها عزمشان را جزم کرده بودند که دیگر نگذارند به حرکت ظالمانه‏ا‏ش ادامه دهد.انگار تازه یادشان افتاده بود که آنهایی که میروند دیگر برنمیگردند.‏
ولی کافی بود که این قاتل زمان یک بار دیگر نیرو بگیرد تا دوباره خیلی راحت و حتی راحت‏تر از قبل پا روی ثانیه‏‏ها بگذارد و زمان را له و نابود سازد.
من این نیرو را به او دادم و خودم را در کشتن ثانیه‏‏ها و نابودی زمان شریک کردم!!

به زبان محاوره:(اولیه)
تمام سعی و تلاش خودشو به خرج میداد تا بتونه یه گام دیگه،فقط یه گام دیگه پیش بره.ولی نمیتونست.خیلی به خودش فشار میاورد ولی نمیشد.بدون هیچ استراحتی کمتر از یک ثانیه سر جاش می‏ایستاد و انرژی خودشو ذخیره میکرد برای برداشتن گام بعدی ولی همین که میخواست به سمت جلو خیز برداره،انگار یه مانع نامرئی جلو راهش گذاشته باشن،به مانع برخورد میکرد و دوباره برمیگشت سر جاش.از تلاشش دست نمیکشید.دوباره خودشو آماده میکرد برای گذشتن از مانع.انگار از سکون و در جا زدن خوشش نمیومد آخه همیشه در حال حرکت بود و هر طور که شده باید به راهش ادامه میداد،بدون هیچ توقف و استراحتی؛حتی به اندازه ثانیه‏‏ای.
ولی این بار توان و نیروی عبور از مانع رو نداشت.دیگه نمیتونست بدون هیچ توجهی به ثانیه‏ها و دقیقه‏ها و ساعت‏ها،اونها رو بشمره و عین آب خوردن پشت سر بذارتشون.
این بار اون بود که پشت ثانیه‏ها گیر افتاده بود و نمیتونست از پسشون بر بیاد.زمانی که هنوز قدرت و توان مقابله با ثانیه‏ها رو داشت با بی رحمی تمام از روی اونها رد میشد و خیلی راحت اون‏ها رو میکشت و جنازشون رو به یادها و خاطره‏ها می‏سپرد.
ولی انگار این بار ثانیه‏ها عزمشون رو جزم کرده بودند که دیگه نذارن به حرکت ظالمانه خودش ادامه بده.انگار تازه یادشون افتاده بود که اونایی که میرن دیگه برنمیگردن.‏
ولی کافی بود که این قاتل زمان یه بار دیگه نیرو بگیره تا دوباره خیلی راحت و حتی راحت‏تر از قبل پا روی ثانیه‏ها بذاره و زمان رو له و نابود کنه.
من این نیرو رو بهش دادم و خودم رو تو کشتن ثانیه‏‏ها و نابودی زمان شریک کردم!!

*آدم که شاد بزنه و چند روز قبل امتاحانا کتاب داستان بخونه و کلی کار بی‏خود انجام بده معلومه که با تموم شدن باتری ساعت اتاقش این جور خزعبلات به ذهنش راه پیدا میکنه!!
*باتری ساعت دیواری اتاقمو که تموم شده بود عوض کردم و باعث شدم تا دوباره عقربه‏اش از روی ثانیه‏ها با بی‏رحمی تمام و بدون هیچ گذشت و درنگی عبور کنه!!

۱۲ نظر:

ذهن ِآشفته گفت...

یعنی در حد تیم ملی حال کردمممممممممممممم

کاش فقط به زبان معیار می‌نوشتی. محاوره کمه برای این تصویر سازی‌ها

ذهن ِآشفته گفت...

بعد ببین
تو دیروز این نیرو رو به منم دادی

نامرد روزگار! :دی

ناشناس گفت...

بچه برو بشين درستو بخون ،اينقدر شيطوني نكن !مگه امتحان نداري؟! :))

شهرزاد

فرشاد نوروزپور گفت...

يه فضاسازي فوق العاده

يكي از يهترين نوشته هات بود سينا

حیاط خلوت گفت...

زیبا نوشته بودی سینا ... نگاهت برام جالب بود .. و ای کاش همون کاری که علی گفت رو میکردی، نوشتاری بنویسش، قوامش بیار و بذار اینجا !

2nya گفت...

یعنی رفتم سر کار در حد تیم ملی!دوبار خوندم بدون پی نوشت!بعد یه بار خوندم با پی نوشت تازه فهمیدم سادیسم گرفتی تو هم:دی
کلا تو فصل امتحانا همه چیز یه لذت دیگه ای پیدا میکنه نمیدونم چرا!من هیچ زمانی به اندازه ی شبای امتحانم فیلم نگاه نکردم

2nya گفت...

ای بابا باز که سرور جانم اینجاست!دوباره عرض ادب و عشق و احترام.برید بیرون بذارید ما راحت باشیم دو کلام حرفای عاشقانه بزنیم:ایکس

حیاط خلوت گفت...

ای خدااااااا عیال
(همه گوشاشونو بگیرن لطفاً)
من *************** تم
اومدم دیدم در خواب نازی ، لحاف رو کشیدم روت که از سرما گوله نشی ... عرض عشق ارادت صفا صمیمت .. هر روز صبح با یه دونه از بچه ها که اومدی پیش من سلام و ماچ بازی می کنم شبا که میام هم دوباره ...
نیست خیلی شبیه توئه یاد مادرش می افتم
خلاصه بدجوری هی هر روز هستی

:ایـــــــــــــــکس

Elham گفت...

***

خیلی عالی فضا رو توصیف کرده بودی و خیلی ملموس بود !



...

همیشه فکر می کردم این من هستم که زمان را می کشم ، اما امروز وقتی به پشت سرم نگاه کردم دیدم این زمان است که خیلی آهسته آهسته من را می کشد !

***
Elham
***

Unknown گفت...

@ذهن آشفته
به زبان معیارم نوشتم.البته میتونستم بیشتر از این ادبیش کنم ولی نخواستم از اون فرم اصلیش زیاد فاصله بگیره.
ها.همونی که اخفالت کردم و باعث شدم زمان بیشتری رو راحت تر بکشی!؟حالا نیس تو میشستی خونه درس میخوندی من خواستم که نذارم زیادی درس بخونی:دی

@شهرزاد
ها!؟حالا وقت داریم واسه درس خوندن.حالا چند شب مونده به شب امتحان!!

@فرشاد
ممنون

@حیاط خلوت
اول جوابم به علی رو بخون.
من که هر چی میگم شما کار خودتونو میکنید.اینقد لاو بترکونید تا بترکید!!:دی

@2nya
هوووم.نیت ما هم همین بود.نیتمان سر کار گذاشتن بود که همچین سر کار گذاشتن ادبی‏یی شد!!

@الهام
جمله زیبایی بود.

Unknown گفت...

گاهی این عقربه ها باید اینگونه ظالمانه از روی ثانیه هایی که پشت سر گذاشته به عقب برگرده تا تاریخ دوباره تکرار بشه ...
حتی به قیمت مرگ تمام ثانیه هایی که همین تاریخ رو به وجود آوردند...
تاریخ...
باید تکرار بشه

حیاط خلوت گفت...

همممم حالا شد :پي