سمفونی مردگان

 سمفونی مردگان / Symphony of the Dead سمفونی مردگان / Symphony of the Dead نوشته عباس معروفی
 My rating: 5 of 5 stars

بعد نوشت:وقتی میدانی چنین چیزهایی اطرافت کم نبوده و نیست؛وقتی نسبت به یک سری افرادی که میدانی بودند و هستند احساس نفرت پیدا میکنی؛وقتی دلت برای افراد دیگری که از جبر روزگار زیر بار حماقت‏های همان افراد منفور رفته‏اند،میسوزد و دردشان را در دلِ افراد اطراف و نزدیکت میبینی مطمئنا از چنین تصویرسازی‏های هنرمندانه‏ای در قالب یک کتاب لذت خواهی برد،هرچند لذت تلخی باشد،لذتی که شاید اسمش را بتوان نفرت گذاشت.
گزیده‏ای از کتاب سمفونی مردگان عباس معروفی که میشه گفت بهترین کتابی هست که تا حالا خوندم.اگه نخوندید حتما خوندنشو بهتون پیشنهاد میکنم.این گزیده هم طولانیه ولی به خوندنش می‏ارزه؛
...پدر خاصه او را در فشارهای اخلاقی میگذاشت.گفت:"آیدین،چرا نمازت قضا شد؟"
"تا دیر وقت بیدار بودم."
"چرا آقاجان؟"
درس میخواندم.پدر غرید:"نماز فدای رقاصی های تو."صداش مثل شلاق سرد بود.گفت:"شب جمعه است.وضو بگیرید یک سوره هم قرآن بخوانید."
من تند دویدم طرف دستشویی،وضو گرفتم،یک نماز بلند بالا در اتاق پدر خواندم.پدر گفت:"این بی رگ کجا رفت؟"
پدر اخم داشت.نمیتوانست بنشیند.دور اتاق راه افتاده بود.گفت:"چه کار میکند مثلاً؟"
مادر گفت:"نماز میخواند."
"به کمرش بزند.چرا اینجا نمیخواند؟"
آیدین از تظاهر خوشش نمی آید."
من گفتم:"عجب!من خیال کردم از نماز خوشش نمی آید."
مادر گفت:"تو را سنه نه؟"
...
بعد من به اتاق خودمان رفتم.آیدین روی تخت به رو افتاده بود و بابا گوریو میخواند.پدر هیچ گاه به اتاق ما نمی آمد،اما آن شب آمد،چند تقه به در زد و بعد آمد تو.گفت:"چی میخوانی؟"
آیدین از جا جست.کتاب دستش بود.به حالت دست به سینه سیخ ایستاد.من آشکارا لرزش دستهایش را میدیدم.پدر گفت:"گفتم چی میخوانی؟"چشم هایش را کوچک کرد و از همان جا که ایستاده بود اتاق را دور زد.
آیدین گفت:"باباگوریو."
پدر آهسته گفت:"این باباگوریو چی هست؟"
انگشت آیدین هنوز لای کتاب بود و بقیه انگشتهایش می لزپرزید.گفت:"زندگی یک پیرمرد."
"کی هست؟"
"باباگوریو."
من خندیدم.پدر گفت""خفه".و به آیدین گفت:"این بابا فلان چه کاره است؟"
"ورمیشل میسازد."
"چی؟"
"ورمیشل."
"چی؟"
"رشته فرنگی میسازد."
پدر گفت:"تو چه کاره ای؟"و آیدین ساکت ماند و پدر هنوز داشت اتاق را با چشم وارسی میکرد.
...
پدر نگاهی به بقیه کتاب های روی طاقچه انداخت و ناگه برگشت:"توله سگ،باز هم چرندیات میخوانی؟"کتاب را از دستش گرفت و از وسط جر داد.بعد از کمر پاره اش کرد و آن قدر کاغذها را پاره کرد تا کف اتاق پر از کاغذ شد.جر میداد و میپاشید.هوار هم میکشید.گفت:"تو خانه من این اراجیف را نیاور."موقعی که بیرون میرفت به سیبیل کم پشت آیدین نگاه کرد که حالا خوب روی لب بالاش را پوشانده بود.گفت:"با این سیبیل کجا را میخواهی پاره کنی؟"
...
همان شب اتاق آیدین را جدا کرد.گفت:"همین حالا،بحث هم نکن."
مادر گفت:"چرا؟"
پدر گفت:"برای اینکه دندان پوسیده را باید کند و انداخت دور تا دندان سالم،سالم بماند."
مادر یک فرش انداخت و تخت آیدین را آنجا گذاشتیم.همان شبانه.اتاقش از کف حیاط هفت پله میخورد.تاریک و نمور بود.بوی سرکه و آبغوره میداد.
...
پدر جرعه ای نفت پاشید و من کبریت کشیدم.چه شعله ای داشت و ورق ها چه پیچی میخورد.درست جان کندن یک آدم سگ جان را میمانست.کش و قوس می آمد،طلایی میشد،قهوه ای مشد و بعد سیاه میشد.پدر به میان آتش چشم دوخت.کمی دقت کرد و گفت:"باباگوریو.اورهان این باباگوریو نیست؟"
کتاب تازه گُر گرفته بود.گفتم:"چرا."
"مگر من قبلا این را پاره نکرده بودم؟"
"دوباره خریده."
"من هم دوباه نابودش میکنم."
بعد که شعله فرو نشست،خاکسترها را شستیم و رفتیم حجره.اما لکه سیاهی بر آجرهای چهار گوش کف حیاط مانده بود...
پس از اینکه کسوفی در گرفت؛
پدر گفت:"این نتیجه اعمال ماست.ما چه کار کرده ایم؟"من دیدم که دست هایش میلرزد و اشک صورتش را پوشانده.پدر گفت:"ما حالا جایی زندگی میکنیم که درست زیر پای ما انبار کتاب های ضاله است.پسر خودمان هرچه کتاب کفر پیدا کرده چپانده توی این زیر زمین.شاعر هم شده.دیگر همین مانده که یک ساز بزند زیر بغلش و بشود عاشیق.برود مطربی.اما من نمیتوانم ساده بگذرم."
و بعد اتاق آیدین را آتش زد؛
پدر گفت:"این روح شیطان است که دارد میسوزد."
و به راستی شیطان اگر میسوخت آن همه صدا و دود نداشت.

۱۳ نظر:

دیلماج بانو گفت...

دوستش داشتم. به همون اندازه ای که از بعضی شخصیتهاش بدم می اومد دوستش داشتم.
وسوسه شدم برم دوباره بخونمش

ناشناس گفت...

فكر كنم بايد بخونمش!به نظرم مي رسه يك نمايش به اين اسم شنييدم!



شهرزاد

حیاط خلوت گفت...

آفرين
واقعاً آفرين

شايد جالب باشه اما منم وقتي داشتم مي خوندم همين قسمت رو علامت زدم تا توي بوسه هاي باران بنويسمش اما از خيرش گذشتم چون ديدم همه خوندنش (همه يعني بيشتر كسايي كه اونجا رو مي خونن)

چيز بيشتري ندارم بگم جز اينكه دوباره خوندنش رو مديون گاه نويسي هاي جنابعالي ام و لذت بردم دوباره
ازون كتاباس كه دوست دارم باز بخونم .. حقيقتاً كتاب دردناك و زيبايي بود و به شدت ملموس
از داستان هايي كه تو قالب جامعه هاي سنتي تو نقاط مختلف كشور نوشته مي شن خيلي خوشم مياد مثل داستاناي دولت‌آبادي يا همين كتاب

قاصدک گفت...

کتابشو داری سینا ؟
خیلی تعریفشو شنیدم
می خوام بخونمش

Unknown گفت...

@دیلماج
واقعا شخصیت‏هایی داشت که کاملا رودروی هم بودند.یا سفید یا سیاه.به همون اندازه که از سیاه‏ها نفرت پیدا میکردی به سفیدها نزدیک‏تر میشدی.

@شهرزاد
نمایش شنیدی یا دیدی!؟:دی
البته به هر حال خوندن یه لطف دیگه ای داره.

@حیاط خلوت
کتابش جاهای علامت زدنی زیادی داره ولی من از این تیکه‏اش بیشتر از همه خوشم اومد.
مراجعه به بعد نوشت.

@قاصدک
بله دارم.فرصتشو پیدا کردی حتما بخونش.
البته گفته باشم داستان تلخیه.

حیاط خلوت گفت...

خوندم
می فهمم ... و برای همین ازش لذت بردم. شاید حرف دل آدمو با حرص و نفرت می زنه

زروان ازلی گفت...

خیلی این کتاب رو دوست داشت . کتابش رو ندارم فعلا متاسفانه . ده سال بیشتره که خوندمش ولی این صحنه اش دقیق یادمه نقطه اوج اصلی داستان به نوعی همین جاست تقابل سنت و مدرنیسم.تصویر من از حکومت هنوز با پاسبان رفیق بابا که اگه اشتباه نکنم ایاز پاسبان بود به هم گره خورده اند . آن صحنه ای که جمشید دیلاق سکه طلا پیدا می کنه فکر می کنه دوزاریه رو هم یادم نمیره و التماسی که برای پس گرفتنش می کنه

2nya گفت...

اینم از آخرین کامنت من قبل از رفتنم!
.
هیچ وقت سمت این کتاب نرفتم.دلیلش هم این بود که چندین و چند بار بهم گفتن دقیقا نسخه ی ایرانی صد سال تنهاییه مارکزه.
هیچ وقت تیکه هاشو نخونده بودم ولی.الان نظرم عوض شد.حتما میگیرمش.با هم میگیریمش ایشالا:دی

2nya گفت...

الان میدونی چیه،وقتی برگردم و این کامنت رو بخونم قلبم میگیره صد درصد
مرض دارم انگار که حتما اشاره کنم و مارک بذارم!:(

Unknown گفت...

@زروان
اون قسمت هم جالب بود.قُپی اومدن های الکی اولش و التماس ها و گفتن حقیقت بعدش جالب توصیف شده بود.

@دنیا
قبل از اومدنت!!
نمیدونم.صد سال تنهایی رو که نخوندم.از کسی هم تا حالا نشنیدم.ولی فک نکنم زیاد شبیه باشن چون این داستانش و فضاش کاملا ایرانیه با رسم و رسوم و زندگی سنتی و پدرسالارانه ایرانی ها.
ایشالا میگیریمش ولی نه تو نمایشگاه!!کتاب های عباس معروفی از تو نمایشگاه جمع شده!!
نگران نباش به اونجا نمیرسی!!همینجا که هستی قلبت میگیره و خلاص!!:دی

Elham گفت...

***

تصویرسازی خیلی قشنگی داره و الان که دنیا گفت نسخه ایرانی صد سال تنهاییه بیشتر تشویق شدم که بخونمش !!!






***
Elham
***

فاطمه گفت...

سلام
خیلی قشنگ بود
خیلی
فقط یه سوال،آیدین هم سوخت؟چون آخرش گفته آن همه صدا....


ممنون

Unknown گفت...

@الهام
چه جالب.یکی به خاطر اینکه شبیه یه رمان دیگه‏اس نمیخواد بخوندش و یکی هم به همین خاطر تشویق میشه بخوندش.

@فاطمه
نه.منظورش همون سوختن کتاب‏ها بود.صدای سوختن کتاب‏ها.آیدین سرنوشت غمناک‏تری داشت.